کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

 آورده اند که در ازمنه‌ی قدیم کلاسی بود بر آن استادی بسی خبره در شیمی؛ که وی را اسم مندلیف بود.

ایشان پس از گذشت سال‌های مدید تلاش و پشتکار توانست عناصر را در جدولی دسته بندی نماید (لازم به ذکر است بر اساس تجربه‌های بدست آمده دریافتم ایشان کاملاً بیکار بوده)

عدّه ای ز مسوولین بلاد آمریکا به منزل ایشان رهسپار گشته تا نوبلی به ایشان ببخشند امّا...

از آنجایی که آمریکایی ها همه چیز را بر خود می‌پسندند مدّت‌ها بر آن جدول خیره شده و موی مشکل را به زور بازو از ماست جدول کشیدند بیرون و گفتند اگر جدول بر اساس جرم است چهار عنصر جا به جا قرار گرفته اند و مندلیف با صراحت تمام اذعان داشت اینطور به من اطلاع داده اند و من چه می‌دانستم در بلاد شما بر عکس ماست و همچنین با لحنی له، به او فرمودند خانه‌های خالی جدولت چیست و او گفت اینها عنصر‌هایی اند که در آینده کشف خواهند شد و ویژگی‌هایشان این است...

آمریکایی ها بدون هیچ گونه تامل و مرحمت او و جدولش را به جا گذاشته و رفتند...

شاگردان به محضر استاد حاضر شده و هر یکی از یک پاچه شروع کرده به خوردن و اصرار که بیا و جدولت را عوض بنما؛ تا که حداقل نوبل بگیری و مشهور گردی  امّا استاد، عصبانی آنها را از محضر خود اخراج کرده و فرمودند چنین شاگردانی نخواهم.

پس از مرگ مندلیف بزرگ، آمریکایی ها عدد اتمی را کشف و به همان ترتیب خوشحال از ماجرا بکوشیدند تا جدولی به نام خودشان ثبت نمایند که زهی خیال باطل که به کاهدان زده اند و این جدول را همان طفل مندلیف قبلاً کشف کرده و حتّی عناصری هم که تازه پیدا شده بودند در جا‌های خالی جدول او جای می‌گیرند؛ در اینجا بود که آمریکا برای اوّلین و آخرین بار دست به انسانیّت زد و جدول را به نام مندلیف بزرگ ثبت نمود.


خواهشمندیم از او درس گرفته و به حرف هر کسی گوش نداده و دهان بین نباشید و بر تصمیم خود پابرجا بمانید.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۹
  • ۳۷۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

با توجّه به تورّمی که سر تعظیم خود را به درگاه خداوند هم فرود نیاورده و اینکه کلید های آقای روحانی مون دیگه کار ساز نیست و مشکلات قفل در خونشون رو عوض کردن؛ روز به روز داره قیمت خونه‌ها زیاد و زیاد تر می‌شه و تا کسانی  پیدا نشوند و از چرخ غزل ارسلان به زیر نکشند آن را، دلّالان بازار خانه‌های کاهگلی را به مفت تومان می‌خرند و جایش برج می‌زنند.

از این رو لطفاً دست نزنید فروشی نیست

جدیداً حاج آقای حاج حسینی یه شعر در وصف همین موضوع و وبلاگ من گفتن، البتّه برای اینکه ریا نشه غیر مستقیم. پیشنهاد می‌کنم حتماً بخونیدش

چقدر می‌ارزد بنای کاهگلی

  • ۸ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۲
  • ۳۹۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بالاخره صبرمون به نتیجه رسید و پنج شنبه صبح رسیدیم نجف.وقتی رسیدیم نجف با خودم فکر می‌کردم دیگه سختی تموم شد...دیگه چیزی تا کربلا نمونده...

شنیده بودم اولین دفعه که چشمت به ضریح امام علی (ع) بیافته خدا دعات رو برآورده می‌کنه...

دنبال یه کوچه رو گرفتیم،قرار بود به اولین سه راه که رسیدیم بپیچیم چپ و بعد از 100 متر بپیچیم راست تا ضریح رو ببینیم...

خودم رو آماده کردم،دوربینم رو برداشتم و تمام مسیر فکر می‌کردم وقتی ضریح رو دیدم چه دعایی بکنم.گهگاهی یکی دوتا عکس می‌گرفتم تا دوربین رو تنظیم کنم،البته سیم های برق عراقی‌ها و کبوتر‌ها هم سوژه‌های بدی نبود...



هرچی فکر کردم نتونستم یکی از خواسته هام رو از همه بهتر بدونم،پس از حدیث «المومن کیّز» استفاده کردم و از حضرت علی خواستم من رو به کربلا برسونه،چون باز انتخاب کردن دو تا از بهترین خواسته‌ها راحت تر از یکیه...


 


دفعه‌ی اوّل که رفتم حرم و زیارتم تموم شد،دوربینم رو در اوردم و ضشروع کردم به عکّاسی،وقتی خادم دوربینم رو دید با کمال احترام من رو تا دم امانات همراهی کرد و گفت دوربینت رو باید تحویل بدی،خلاصه بیخیال عکس شدم و رفتم با خیال راحت نشتم روبروی ایوان طلای آقا و تازه یادم اومد کیا التماس دعا گفتن و...؛واقعاً «ایوان نجف عجب صفایی...»

زیر حرم،دو طبقه برای خواب ساخته بودن رفتیم اونجا و ساکن شدیم نشستم و شروع کردم به نوشتن خاطراتم.عصر که شد،بلند شدم و راه افتادم و رفتم حرم،این دفعه روش‌های کار ساز مدرسه به کمکم اومد و گوشیمو تو جورابم قایم کردم و با خودم بردم داخل و تا تونستم عکس گرفتم بالاخره بدون عکس که نمی‌شه...! عکسه که خاطرات آدم رو به یادش میاره...

این دو تا هم از اون عکس هاست که گذاشتم تا شما هم ببینید و ضمناً حق کپی برداری با و یا بدون ذکر منبع در صورت نیاز نوش جانتون،البتّه اگه این کار من؛یعنی،یواشکی بردن دوربین اشکال نداشته...!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۸
  • ۱۱۷۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

این حمید آقا یکی از جانبازان جبهس که از قضا شوخ هم بوده.وقتی از دوران جنگ فراغت پیدا کرده،دیده یه دستی هم تو نویسندگی داره و شروع کرده به جمع آوری خاطراتش.

حمید آقای داود آبادی تو این کتاب همه‌ی خاطرات خنده دارش رو جمع کرده و گذاشته تا ما فکر نکنیم جبهه همش گریه و زاری و سینه زدن برای امام حسین و دوستان شهید شدشونه،بلکه جایی بسیار مفرّح بوده که من خودم به شخصه وقتی این کتاب رو خوندم گفتم کاش منم جبهه بودم...


مثلا همین آقا تعریف میکنه تو روزای گرم تابستون فکّه،بعضی خانواده ها برای بچّه هاشون هندونه می‌فرستادن و همه چشمشون به اون هندونه ها بوده و از هم غارت می‌کردن حتّی باورتون نمیشه یک روز که از چادر همین حمید آقا میخواستن هندونه بدزدن مچ دزد رو گرفتن و با جشن پتو و شکنجه ادبش کردن ولی دست بردار نبوده و دوباره هندونه رو برداشته و پا به فرار گذاشته،«آقای صادقی «یکی از رفیقای حمید آقا تفنگش رو برداشته و دنبال دزد هندونه «داوود معینی»کرده و یک خشاب تیر جلوی پاهای اون خالی کرده...




یا مثلا جشن پتو که هممون خدمتش ارادت کامل داریم،در اصل از همین بچه های جبهه شروع شده...

یا مثلا تو یکی از داستان هاش میگه که «مجید محمّدی» یکی از رفیقاش،یه روز که یک روحانی تو سنگرشون بوده و شیمیایی میزنن ماسکش رو درمیاره و میده به حاج آقا و خودش یه چفیه‌ی خیس جلوی دهنش می‌گیره؛بعد ها که با اصرار ازش خواستن بگه چرا فداکاری کرده،زده زیر خنده و گفته اون ماسک اصلا فیلتر تصفیه‌ی هوا نداشته...

خلاصه این کتاب سرشار از چنین داستان‌هایی که مطمئنّم اگه اهل شوخی و طنز باشین خوشتون میاد واقعاً عالیه،دیدتون رو نسبت به جبهه عوض میکنه ...


  • ۴ نظر
  • ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۲
  • ۶۰۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بله درست آمده اید،اینجا کلاس شیمی است،ولی کلاس شیمی انسانیّت...

آدم در کلاس شیمی انسانیّت می‌تواند هرچیزی باشد:NO2،H2SO4،Hg،فقط نباید CFC (کلروفلوئوروکربن) باشد

انسان در دنیا‌ی شیمی می‌تواند جیوه باشد...چگونه؟ فقط کافیست مانند جیوه استثناء باشی،در عین حال که یک چیزی،چیز دیگری هم باش،بین اطرافیانت استثناء باش،هم ویژگی های آنها را پیدا کن،هم به ویژگی هایی که بقیّه ندارند دست پیدا کن...

امّا اصل صحبت من این است:

می‌توانی اوزونی باشی... می‌دانی اوزون چقدر مهربان است،اوج مهربانی و ایثار و گذشت را در اوزون ببین،خود را تکه تکه می‌کند O3 بود خود را O2+O می‌کند،می‌دانی با این کار چه‌خوبی ای در حق انسان ها می‌کند تابش فرابنفش را که در طی دو_سه روز تو را می‌کشد می‌گیرد و به فرو سرخ تبدیل می‌کند که برای تو مفید است،پاداشش را هم می‌گیرد و دوباره به حالت اوّل باز می‌گردد و اوزون می‌شود،امّا اوزون فداکار!

امّا میتوانی بد هم باشی،مثلاً CFC باش،بی رحم،مغرور،نامرد،قاتل و... چگونه؟ نگاه کن... چون سبک مغز و بلند پرواز و مغرور است می‌رود و از اوزون می‌گذرد و جزایش را می‌بیند و تجزیه می‌شود و به مادّه ای پر انرژی و نامرد تبدیل می‌شود،می‌شود C0L ،می‌دانی چه می‌کند پایین می‌آید و به اوزون حمله می‌آورد؛میخواهد انرژی اش را تخلی کند، امّا نمی‌تواند،به همین دلیل آن را تکه تکه می‌کند امّا بی فایده،O2 را از آن می‌گیرد و O را رها می‌کند، اصلا از بین نمی‌رود و تا می‌تواند اوزون ها را از بین می‌برد و خود باقی می‌ماند. اگر اوزون نباشد چگونه زندگی کنیم... ها؟امّا در اینجا طبیعت به کمکمان می‌آید و با طوفان های جوّی CFC ی دون پایه را پایین می‌کشند و به زمین می‌زند و از بین می‌برند...


در داستان شیمی و انسانیّت،دین اسلام همان اوزون فداکار است که حتی چند بخش شده تا مردم را کمی از ظلمت نجات دهد تا حداقل مسلمان باشند،حال یا سنّی یا شیعه و اسرائیل و آمریکا و ظالمین  همان CFC هایند نامردند و کارشان از هم پاشاندن دین است و بهم زدن رابطه‌ی مسلمانان،امّا در آخر این خداوند است که مانند طوفان های نجات بخش ریشه‌ی آنان را می‌خشکاند و ازبین می‌برد...

امیدوارم خدا زودتر دست به کار شود...

  • ۶ نظر
  • ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۶
  • ۴۴۳ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

نمی‌دانم چگونه شروع کنم... دستم می‌لغزد... از روی حرف ها می‌لغزد و به سمت حروفی می‌رود که به کلمه ای توهین آمیز ختم می‌شود...اصلاً نمی‌توانم شروع کنم و مثل همیشه همه اش از خوبی‌ها حرف بزنم،نمی‌توانم،این بار دیگر نه... مگر می‌شود نشسته باشی و از خوبی بنویسی بی آنکه به اطرافت توجّه کنی؟

می‌شود بنشینی بنویسی و اصلاً نبینی چه می‌نویسی؟... بله می‌شود،شارلی ابدو باش تا بتوانی،شارلی ابدو باش تا بتوانی از دینت،از زندگی ات،از منجی ات،بگذری و به منافعت فکر کنی... شارلی ابدو باش تا بتوانی چشمت را به روی آنچه می‌کشی،می‌نویسی و... ببندی،شارلی ابدو باش تا بتوانی منجی ات را بُکُشی،شارلی ابدو باش تا بتوانی...

آخر آدم چقدرچشمش را می‌بندد،60000 نسخه کم بود 3000000 نسخه هم اضافه اش کردید به چهار زبان زنده؟

حتی به اشتباه افتاده ایم که داعش خوبست یا بد؟ در این حرکتشان از آنها حمایت می‌کنم،خوب کردند که کاریکاتوریست را کشتند؛ اصلاً دلم...

هیچ کس مثل شما نیست... هیچ کس مثل شما نیست که برای رسیدن به منافعش دینش،منجی اش،را کنار بگذارد یا سر ببرد،حتّی داعش!چطور پنداشته اید... فکر کردید شما هم مثل ما انسانید... یا فکر کردید رهبران ما هم مثل شمایند؛کاریکاتورشان را به بدترین وجه ممکن بکشید... ها؟

کارتان به جایی رسیده به ایران پیشنهاد تشکیل گروه «من شارلی ابدو هستم» می‌دهید؟فکر کرده‌اید ما منتظر پیشنهاد شما بوده‌ایم که تا امروز تشکیل نداده‌ایم؟

نه! از بچّگی در گوش ما خوانده اند هرکه نام «محمّد(ص)» را بشنود و صلوات نفرستد بخیل ترین مردم است...

بچّگی ها،شوخی مان گرفتن گل محمّدی جلوی بینی دوستانمان بود تا مجبورشان کنیم صلوات بفرستند...

از بچّگی یاد گرفتیم حتّی به نامش هم قسم هم نخوریم که نکند اشتباه درآید...

از بچّگی یاد گرفتیم که اسم حضرت محمّد را از توی روزنامه‌هایی که قرارست با آن‌ها موشک درست کنیم دربیاوریم...

از بچّگی...

حال شما می‌گویید بیایید به او اهانت کنید... واحزناه!اگر کسی این کار را کند که...

نه،هرگز چنین کاری نمی‌کنیم؛شما چاپتان را زیاد کنید هر چقدر می‌خواهید ما «عشّاق المحمّد» یم و تعدادمان روزافزون خواهد بود،ان شاء الله.

اگر اهانت کنید به لطف و قوّه‌ی الهی،همان طور که «اسم شرینی دانمارکی» را عوض کردیم نام شما را هم از بین خواهیم برد...

والسلام...

لِقَنْبرٍ وقد رامَ أن یَشتِمَ شاتِمَهُ: مَهْلاً یا قَنبرُ! دَعْ شاتِمَکَ مُهانا تُرْضِ الرَّحمنَ وتُسخِطِ الشَّیطانَ وتُعاقِبْ عَدُوَّکَ، فَوَالذی فَلَقَ الحَبَّةَ وبَرَأ النَّسَمَةَ ما أرضَى المؤمنُ رَبَّهُ بِمِثلِ الحِلْمِ، ولا أسخَطَ الشَّیطانَ بِمِثلِ الصَّمتِ، ولا عُوقِبَ الأحمَقُ بمِثلِ السُّکوتِ عَنهُ.

- خطاب به قنبر که مى خواست به کسى که بدو ناسزا گفته بود، ناسزا گوید - : آرام باش قنبر ! دشنامگوى خود را خوار و سرشکسته بگذار تا خداى رحمان را خشنود و شیطان را ناخشنود کرده و دشمنت را کیفر داده باشى. قسم به خدایى که دانه را شکافت و خلایق را بیافرید، مؤمن پروردگار خود را با چیزى همانند بردبارى و گذشت خشنود نکرد و شیطان را با حربه اى چون خاموشى به خشم نیاورد و احمق را چیزى مانند سکوت در مقابل او کیفر نداد.

  • ۳ نظر
  • ۲۸ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۹
  • ۶۰۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

شخصیّت

۲۷
دی

امروز توی مدرسه یه آزمون  با عنوان «آزمون مشاوره» برگزار شد. خیلی سوال داشت،اونقدر که حتی ساعد من و بازوی علی هم به درد اومد...از بس که باید خونه های چهار گوش کوچولوی برگه‌ی پاسخنامه رو با مداد مشکی یا اتود با دقت پر می‌کردی،الان دکمه های کیبورد رو اون شکلی می‌بینم.

معلم ها می‌گفتن با دقت پر کنین چون بعدا جواباش معلوم میکنه که شما چجور شخصیّتی دارید.آزمون از چند بخش مختلف مثلا وضعیت اقتصادی،رفتار،دوستان و ... تشکیل شده بود سوالای بخش دوستانش جالب بود؛مثلاً،

1.اکثر دوستان صمیمی شما بزرگتر از شما هستند؟      بله           خیر

جواب من:

دوست...اممم...ها!هادی که از من بزرگتره...اممم...حمید آقا هم که بله... محمد که اصلا خیلی... و... اممم و... ای بابا یعنی من یه دوست کوچیکتر از خودم ندارم... ولش کن «بله»

2.دوستانی دارید که شب ها دیر به خانه بروند؟          بله           خیر

جواب من:

محمد که به من مربوط نیست ولی فکر کنم باید وقت کنه شلواراشو... حمید آقا که فکر کنم اصلا خونه نره بالاخره آدم مشغول... هادی که نباید بیرون بره چون فکر نکنم تا فردا شب به خونشون برسه ... محسن هم که وسیال خونشون نیاز به تعمیر داره...«خیر»

3. آیا دوستانی دارید که سیگار بکشند؟                  بله             خیر

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...!کی؟ بگو تا... فکرشم خطرناکه «خیر»

4. آیا پدر و مادر شما از رفت و آمد های شما با دوستانتان اطلاع دارند؟                بله               خیر

جواب من:

من یا دفترم یا مدرسه یا خونه،ها؟غیر این سه حالت که حالت دیگه ای نیست،ها؟ها...«بله»

5.آیا دوستانتان به شما در مواقع اضطراری کمک می‌کنند؟                       بله                     خیر

جواب من:

والّا تا حالا مواقع اضطراری پیش نیومده بعدا فکرشو میکنم...ده،بیست،سی...«بله»

6. آیا هنگام انتقاد از دوستانتان اضطراب دارید؟                   بله                 خیر

جواب من:

محمد که آره موافقم... حمید آقا که اصلا جای انتقاد نذاشته...هادی که نه بابا حال می‌کنه وقتی ازش انتقاد می‌کنی همش... محسن هم که تا میگی چـ،میگه واقعاً...

به خاطر گل روشون ولش کن «خیر»

7. آیا از دوستانتان خاطره ی بدی دارید؟               بله                  خیر

به جز ... «خیر»

و...

این سوالا که تمومی نداشت هر سوال رو دو سه بار تکرار کرده بود تا دروغ نگی و شانسی نزنی فقط چند تا کلمه اش رو عوض کرده بودن مثلا سیگار رو کرده بودن مواد هــــــــیـــــــــــ...!

آزمون خوبی بود امیدوارم شخصیّتم به بهترین شکل ممکن نمایان شه...

.

.

.

با عذر خواهی تمام از دوستانی که با آن ها شوخی شد

  • ۳ نظر
  • ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۵
  • ۳۷۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

خلاصه شب دوم که شد ایران با اصرار و تمنّای شدید عراق رو راضی کرده بود تا فقط چند تا اتوبوس بفرسته تا مسافرا رو از مرز ببرن،چون اونا می‌ترسیدن ایرانی ها شب سوم اونا رو جای سوخت آتیش (مطابق مطلب قبل) بزنن،زود راضی شدن.ایران هم که بسیار فرصت طلب است دست بیش،بله بیش رو گرفت که پس نیافته و 30 تا،به شمار،اتوبوس فرستاد تو مرز همه سوار شدن حداقل دو سوم مردم سوار شدن به چه وضعی (روسقف،آویزون از پنجره هایی که در سیل جمعیت خرد شده بود،درون اتوبوس که درش بسته نمی‌شد از بس آدم داخلش بود) ما که سوار نشدیم و من کلی حسرت خوردم که چرا با خانواده اومدم تا نتونم تنهایی برم سوار شم آخه من جَوونم!
امّا صبح که شد فهمیدیم اون اتوبوسا فقط تا هشت کیلومتر مردم رو بردن تا از مرز دور شن بعد هم راه رو نشونشون دادن گفتن:«شما را به خیر ما را به سلامت»
صبح که شد کاروان ما از یک عراقی قول گرفته بود تا مارو ببره،امّا باز هم بد قولی،که هر چه می‌کشیم از همین بد قولی بعضی هاست.
یکم موندیم؛کم کم اندک امیدی هم که داشتیم داشت به نا امیدی تبدیل می‌شد که نا گهان دو تا اسکانیای ناز از دور پیداشون شد فکر کردیم حتما بازم مثل بقیه ی اتوبوس ها رزویه امّا...
با صاحب کاروانمون راه افتادیم و رفتیم جلو،راننده روش اونور بود،داد زدیم تا درو باز کنه بلکه راضی شه مارو هم ببره وقتی برگشت... نه واقعا امکان داره... رفیق صاحب کاروان ما بود... عراقی! خلاصه خدا خیرش بده با داداشش اومده بود زائرین رو ببره ما هم که از خدا خواسته پریدیم بالا...
وقتی هوا گرگ و میش شده بود واستادیم برای نماز صبح،آخه بین راه نمی‌شد وایستی چون مردمی که تو راه مونده بودن ممکن بود از اتوبوس آویزون شن و بیافتن.خلاصه نماز رو خوندیم و راه افتادیم به اولین موکب که رسیدیم صاحب موکب خیلی اصرار کرد از وقتی ما رو دیده بود اومده بود وسط جاده و التماس می‌کرد بریم موکبشون اصلا به تعداد نگاه نمی‌کرد... آخه دو تا اتوبوس زیاد نیست... اووووَّه چقدر خرجش میشه...
نه!اونا میگفتن هرچه بیشتر بهتر... رفتیم موکبشون...



همه هم از خدا خواسته و گرسنه...
 یک عده رفتن سراغ دیگ آش...



نمی‌دونم آش بود یا سوپ تا حالا نخورده بودم مزّه ی خاصی داشت بد نبود.

یا سراغ تخم مرغ های بی زبان...





تخم مرغ درست کردن عراقی ها هم جالب بود،ده بیست تا تخم مرغ میشکستن بعد یه قابلمه ی بزرگ پر روغن میکردن میذاشتن داغ شه،همین که داغ می‌شد،یه سافی آرد میذاشتن تو روغن و تخم مرغ ها رو می‌ریختن تو صافی.جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.

وقتی دوباره تو اتوبوس نشستم یه چیزی به ذهنم اومدم این اتوبوس رزرو ما بوده... نه!رزرو امام حسین بوده...شاید...
  • ۱ نظر
  • ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۰
  • ۳۹۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

1. همون روز اول دو سه ساعت بعد از ورود ما به مرز به علت انبوهی جمعیت و صد البته غذای نذری فراوان،دستشویی های اون طرف مرز عراق خراب شد (دو تا سه در چهار بود که توش سه تا دستشویی بود یکی مردونه یکی زنونه) و ما مجبور بودیم بریم مرز ایران دستشویی و برگردیم چون ایران بر عکس عراق فکر اینجاشو کرده بود البته خیلی حال می‌داد چون توی راه برگشت از ایران 5-6 تا آب معدنی نذری برای اندک افرادی که هنوز موندن (بر نگشتن ایران) و دو تا غذای نذری برای خودمو رفیقم «علی»1 می‌گرفتیم. بَه! عدس پلوی واقعی نه ساچمه پلو!

2. تو مرز عراق جایی که پایانه شون بود چند تا چادر بود که چیزای نذری می‌داد و یه خونه که به تصوّر ما انبار آذوقه‌ی عراق بود،(وقتی از ساختمونی که توش پاسپورت رو مهر میزدن خارج می‌شدی یه 150 متری که پیاده می‌رفتی یه پایانه بود که اتوبوس نداشت!)روز دوم وقتی بارون میومد من و علی به انبار آذوقه‌ی سربازای عراقی بیچاره که فراموش کرده بودن درش رو ببندن حمله بردیم و چیزی جز کنسرو رب پیدا نکردیم. غنیمت بود! بعد از ما مردم هم شروع کردن به داخل رفتن و غارت کردن،سربازا هم فقط می‌تونستن نگاه کنن (بعداً فهمیدیم اون ربّا برای غذاهای نذری ای بوده که قرار بوده تو مرز عراق بپزن و بدن مردم بخورن،محض رضای خدا! چون اون روز دیگه غذا ندادن) 

3. سربازای عراقی چهره های خاصی داشتن،صورت صاف و شکم برآمده و یه دونه از کلاشای اول انقلاب و جلیقه که پر بود از چیزای بدرد نخور مثل گولّه ی تفنگ شکاری! آخه یکی نیست بگه گولّه ی تفنگ شکاری که تو کلاش جا نمیشه، اما روحیه‌ی جالبی هم داشتن مثلا یکی از روزا خودم به چشم خودم دیدم که یکیشون یه خمینی2 از دوستش قرض گرفت و به یه دختر کوچولوی سه ساله هدیه داد. کلّاً آدمای جالبی بودن!

4. شب اول مرز،مردم برای گرم شدن همه ی چوب الوار های بیابون رو سوزندن امّا غافل از اینکه شب دوّمی هم هست. خلاصه شب دوم که حتی یه دونه خِلَشه3 هم توی بیابون پیدا نمی‌شد مردم هر چی بطری آب معدنی بود آتیش زدن خیلی برای عراقی ها جالب بود چون روز بعد بیابوناشون واقعاً تمیز شد!

5. شارژ کردن گوشی  و دوربین هم توی این بیابون مشکلاتی داشت باید نیم ساعت دم در دستشویی صف وایمیستادی نه برای رفع حاجت برای یدونه پریز دستشویی و فقط 5 دقیقه شارژ از این رو من تصمیم گرفتم عکس گرفتن رو بیخیال شم چون حوصله‌ی صف رو ندارم و ضمناً باطریه دوربینم رو هم بعداً لازم دارم نمیخوام داغون شه!

6. این ور مرز حال و هوای جالبی داشت از این که فکر می‌کردی یک قدم دیگه به حرم نزدیک شدی از اینکه می‌دیدی مردم چقدر ذوق دیدن حرم رو دارن از اینکه می‌دیدی عراقی چقدر از ته دل میگن «اهلا و سهلا» واقعا دلت گرم می‌شد...(بالاخره تا روستاتونم که میری یه چیزایی رو باید تحمّل کنی این که سفر کربلاست!)


1. یه پسر 17 ساله که روحیات جالبی داشت و کار می‌کرد و بار دومش بود که می‌اومد کربلا و با من رفیق شده بود.
2. عراقی ها قبلا به 1000 تومنی می‌گفتن خمینی ولی خیلیاشون یاد گرفتن و می‌گن 1000 تومن!

3. خلشه: چوب نازک و کوچک،چوب کبریت


  • ۳ نظر
  • ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۰
  • ۳۸۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بالاخره از مرز رد شدیم فقط یه در کوچیک تا عراق فاصله داشتیم ساعت 4 عصر بود چون تو عراق ماشین نبود همون کنار،داخل محوطه ای که برای چک کردن ویزا تعبیه شده بود دراز کشیدیم

وسطای شب سیل انبوه جمعیت از جا پروندمون همون جور وسایلارو ورداشتیمو زدیم تو عراق وقتی اومدیم بیرون دیدیم خیلیا وسایلاشون تو اون جمعیت جا مونده و له شده.

خلاصه وارد خاک عراق شدیم مجبور شدیم توی یه بیابون بخوابیم خیلی حال داد تو عمرم اینقدر خسته نبودم با اینکه هوا سرد بود سرمو که روی بالشت گذاشتم خوابم برد

 صبح راه افتادیم به علت اینکه اصلا اون ور ماشین نبود باید تا بدره پیاده می رفتیم سربازاشون میگفتن فقط دو-سه کیلومتر راهه ولی ما بازم تا عصر صبر کردیم خیلیا از جاده ی بدره برمیگشتن میگفتن ما تا ۲۰ کیلومتری رفتیم هیچ خبر نبوده خلاصه یه شب دیگه هم توی مرز موندیم بازم حال داد ...

باران نرمی از عصر شروع شد و تا اولّای شب ادامه داشت زیر یه تریلی نشسته بود تا بارون بند بیاد یکی از دلیلایی که باعث شد به بدره نریم همین بود 

خیلیا برگشتن ایران خیلیا!فقط از کاروان ما که سه تا اتوبوس بود دوتاشون برگشتن...

 بله این یک غربال بود! غربال انسانی! نه! غربال حسینی!

ادامه دارد...


به علت اینکه دوربینم ته ساکم بود و اصلا حال و حوصله ی عکاسی نداشتم هیچ عکسی به ثبت نرسید
  • ۳ نظر
  • ۱۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۸
  • ۳۵۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی