کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

ذکاوت مادر

۲۱
بهمن

به خانه که وارد شد  نامه ای با پاکت کاهی در دستش بود و با صدایی بلند مادرش را صدا زد که مدیرمان این نامه را داده تا به شما بدهم بخوانی و گفته خودم نخوانمش، زود باش برایم بخوان مادر، من هم می‌خواهم بدانم.

مادر روی صندلی جوبی کنار شومینه نشست و چند لحظه به نامه خیره شد و اشک از گونه اش جاری شد؛ مادر با صدایی بلند و پر ز اندوه  می‌خواند: «این دانش‌آموز از نوابغ کشور است ما نمی‌توانیم به آموزش دهیم؛ خواهشمندیم به او در خانه آموزش دهید و دیگر او را به مدرسه نفرستید» و مادر از روی صندلی بلند شد و همان طور که میگریید به اتاقش رفت.

اشک‌های شوق مادرش بود که در آن روز بر زمین می‌ریخت؛ این تنها چیزی که در آن روز به فکرش می‌رسید.

و او در خانه به نزد مادرش سواد را آموخت...

سال‌ها بعد مادرش از دنیا رفت؛ او دیگر برای خودش مردی شده بود.

یک روز برای یادآوری خاطراتش به اتاق مادر رفت، شکافی پشت تخت روی دیوار وجود داشت و یک تکّه کاغذ، درون پاکتی کاهی به زور داخل شکاف فرو رفته بود. کاغذ را در آورد و خواند: «خانم فرزند شما به دلیل کودنی بیش از حد از مدرسه اخراج شده لطفاً دیگر او را به مدرسه نفرستید»

و این ذکاوت مادر بود که در آن روز از آن کودک هفت_هشت ساله‌ی کودن ادیسون را ساخت...

و این است مادر...

  • ۶ نظر
  • ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۵
  • ۴۱۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

 آورده اند که در ازمنه‌ی قدیم کلاسی بود بر آن استادی بسی خبره در شیمی؛ که وی را اسم مندلیف بود.

ایشان پس از گذشت سال‌های مدید تلاش و پشتکار توانست عناصر را در جدولی دسته بندی نماید (لازم به ذکر است بر اساس تجربه‌های بدست آمده دریافتم ایشان کاملاً بیکار بوده)

عدّه ای ز مسوولین بلاد آمریکا به منزل ایشان رهسپار گشته تا نوبلی به ایشان ببخشند امّا...

از آنجایی که آمریکایی ها همه چیز را بر خود می‌پسندند مدّت‌ها بر آن جدول خیره شده و موی مشکل را به زور بازو از ماست جدول کشیدند بیرون و گفتند اگر جدول بر اساس جرم است چهار عنصر جا به جا قرار گرفته اند و مندلیف با صراحت تمام اذعان داشت اینطور به من اطلاع داده اند و من چه می‌دانستم در بلاد شما بر عکس ماست و همچنین با لحنی له، به او فرمودند خانه‌های خالی جدولت چیست و او گفت اینها عنصر‌هایی اند که در آینده کشف خواهند شد و ویژگی‌هایشان این است...

آمریکایی ها بدون هیچ گونه تامل و مرحمت او و جدولش را به جا گذاشته و رفتند...

شاگردان به محضر استاد حاضر شده و هر یکی از یک پاچه شروع کرده به خوردن و اصرار که بیا و جدولت را عوض بنما؛ تا که حداقل نوبل بگیری و مشهور گردی  امّا استاد، عصبانی آنها را از محضر خود اخراج کرده و فرمودند چنین شاگردانی نخواهم.

پس از مرگ مندلیف بزرگ، آمریکایی ها عدد اتمی را کشف و به همان ترتیب خوشحال از ماجرا بکوشیدند تا جدولی به نام خودشان ثبت نمایند که زهی خیال باطل که به کاهدان زده اند و این جدول را همان طفل مندلیف قبلاً کشف کرده و حتّی عناصری هم که تازه پیدا شده بودند در جا‌های خالی جدول او جای می‌گیرند؛ در اینجا بود که آمریکا برای اوّلین و آخرین بار دست به انسانیّت زد و جدول را به نام مندلیف بزرگ ثبت نمود.


خواهشمندیم از او درس گرفته و به حرف هر کسی گوش نداده و دهان بین نباشید و بر تصمیم خود پابرجا بمانید.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۳۹
  • ۳۷۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

با توجّه به تورّمی که سر تعظیم خود را به درگاه خداوند هم فرود نیاورده و اینکه کلید های آقای روحانی مون دیگه کار ساز نیست و مشکلات قفل در خونشون رو عوض کردن؛ روز به روز داره قیمت خونه‌ها زیاد و زیاد تر می‌شه و تا کسانی  پیدا نشوند و از چرخ غزل ارسلان به زیر نکشند آن را، دلّالان بازار خانه‌های کاهگلی را به مفت تومان می‌خرند و جایش برج می‌زنند.

از این رو لطفاً دست نزنید فروشی نیست

جدیداً حاج آقای حاج حسینی یه شعر در وصف همین موضوع و وبلاگ من گفتن، البتّه برای اینکه ریا نشه غیر مستقیم. پیشنهاد می‌کنم حتماً بخونیدش

چقدر می‌ارزد بنای کاهگلی

  • ۸ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۲
  • ۳۹۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بالاخره صبرمون به نتیجه رسید و پنج شنبه صبح رسیدیم نجف.وقتی رسیدیم نجف با خودم فکر می‌کردم دیگه سختی تموم شد...دیگه چیزی تا کربلا نمونده...

شنیده بودم اولین دفعه که چشمت به ضریح امام علی (ع) بیافته خدا دعات رو برآورده می‌کنه...

دنبال یه کوچه رو گرفتیم،قرار بود به اولین سه راه که رسیدیم بپیچیم چپ و بعد از 100 متر بپیچیم راست تا ضریح رو ببینیم...

خودم رو آماده کردم،دوربینم رو برداشتم و تمام مسیر فکر می‌کردم وقتی ضریح رو دیدم چه دعایی بکنم.گهگاهی یکی دوتا عکس می‌گرفتم تا دوربین رو تنظیم کنم،البته سیم های برق عراقی‌ها و کبوتر‌ها هم سوژه‌های بدی نبود...



هرچی فکر کردم نتونستم یکی از خواسته هام رو از همه بهتر بدونم،پس از حدیث «المومن کیّز» استفاده کردم و از حضرت علی خواستم من رو به کربلا برسونه،چون باز انتخاب کردن دو تا از بهترین خواسته‌ها راحت تر از یکیه...


 


دفعه‌ی اوّل که رفتم حرم و زیارتم تموم شد،دوربینم رو در اوردم و ضشروع کردم به عکّاسی،وقتی خادم دوربینم رو دید با کمال احترام من رو تا دم امانات همراهی کرد و گفت دوربینت رو باید تحویل بدی،خلاصه بیخیال عکس شدم و رفتم با خیال راحت نشتم روبروی ایوان طلای آقا و تازه یادم اومد کیا التماس دعا گفتن و...؛واقعاً «ایوان نجف عجب صفایی...»

زیر حرم،دو طبقه برای خواب ساخته بودن رفتیم اونجا و ساکن شدیم نشستم و شروع کردم به نوشتن خاطراتم.عصر که شد،بلند شدم و راه افتادم و رفتم حرم،این دفعه روش‌های کار ساز مدرسه به کمکم اومد و گوشیمو تو جورابم قایم کردم و با خودم بردم داخل و تا تونستم عکس گرفتم بالاخره بدون عکس که نمی‌شه...! عکسه که خاطرات آدم رو به یادش میاره...

این دو تا هم از اون عکس هاست که گذاشتم تا شما هم ببینید و ضمناً حق کپی برداری با و یا بدون ذکر منبع در صورت نیاز نوش جانتون،البتّه اگه این کار من؛یعنی،یواشکی بردن دوربین اشکال نداشته...!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۸
  • ۱۱۶۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

این حمید آقا یکی از جانبازان جبهس که از قضا شوخ هم بوده.وقتی از دوران جنگ فراغت پیدا کرده،دیده یه دستی هم تو نویسندگی داره و شروع کرده به جمع آوری خاطراتش.

حمید آقای داود آبادی تو این کتاب همه‌ی خاطرات خنده دارش رو جمع کرده و گذاشته تا ما فکر نکنیم جبهه همش گریه و زاری و سینه زدن برای امام حسین و دوستان شهید شدشونه،بلکه جایی بسیار مفرّح بوده که من خودم به شخصه وقتی این کتاب رو خوندم گفتم کاش منم جبهه بودم...


مثلا همین آقا تعریف میکنه تو روزای گرم تابستون فکّه،بعضی خانواده ها برای بچّه هاشون هندونه می‌فرستادن و همه چشمشون به اون هندونه ها بوده و از هم غارت می‌کردن حتّی باورتون نمیشه یک روز که از چادر همین حمید آقا میخواستن هندونه بدزدن مچ دزد رو گرفتن و با جشن پتو و شکنجه ادبش کردن ولی دست بردار نبوده و دوباره هندونه رو برداشته و پا به فرار گذاشته،«آقای صادقی «یکی از رفیقای حمید آقا تفنگش رو برداشته و دنبال دزد هندونه «داوود معینی»کرده و یک خشاب تیر جلوی پاهای اون خالی کرده...




یا مثلا جشن پتو که هممون خدمتش ارادت کامل داریم،در اصل از همین بچه های جبهه شروع شده...

یا مثلا تو یکی از داستان هاش میگه که «مجید محمّدی» یکی از رفیقاش،یه روز که یک روحانی تو سنگرشون بوده و شیمیایی میزنن ماسکش رو درمیاره و میده به حاج آقا و خودش یه چفیه‌ی خیس جلوی دهنش می‌گیره؛بعد ها که با اصرار ازش خواستن بگه چرا فداکاری کرده،زده زیر خنده و گفته اون ماسک اصلا فیلتر تصفیه‌ی هوا نداشته...

خلاصه این کتاب سرشار از چنین داستان‌هایی که مطمئنّم اگه اهل شوخی و طنز باشین خوشتون میاد واقعاً عالیه،دیدتون رو نسبت به جبهه عوض میکنه ...


  • ۴ نظر
  • ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۲
  • ۶۰۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی