کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

این شب‌ها دارم می‌روم، مناظر کنار جاده خیلی کمتر جلوه می‌‎کنند، بالاخره شب است دیگر. و اصلاً دلم نمی‌خواهد به او اشاره کنم تا بایستد.
امّا همین که صبح می‌شود، نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم، به او اشاره می‌کنم، نمی‌ایستد. فریاد میزنم بایست! و می‌گوید پیاده نشو! تو داری به مقصد می‌رسی نرو! امّا اصرار می‌کنم و به او توجهی ندارم. پیاده می‌شوم مسیر کجی را در دل جنگلی در پیش می‌گیرم. حس بدی دارم، از مسیر اصلی دور شده‌ام. آرزو می‌کنم؛ کاش شب‌ بود. کاش هیچ‌وقت به داخل این جنگل نیامده بودم.
می‌خواهم برگردم؛ امّا آن دور تر درختان زیباتری می‌بینم و باز می‌روم.
دیگر راهی برایم نمانده جنگل مرا به درون خویش می‌کشد.  امّا نه! بر می‌گردم. در شب بر می‌گردم! امشب بر می‌گردم!
وقتی به جاده رسیدم چگونه بروم؟ او رفته؟ مرا فراموش کرده؟ مرا جا گذاشته؟
او همان جا بود؛ نرفته بود و منتظر من مانده بود. شرم می‌کردم با او روبرو شوم. پیاده شد مرا سوار کرد خندید و من هم خندیدم. با همان لحن مهربانش گفت: گفتم که نرو بنده‌ی من
پرسیدم حال با اشتباهم چه کنم؟ و گفت اشکالی ندارد؛ طوری نشده؛ فقط کمی عقب ماندی. جبران می‌کنی، نگران نباش. و من دیگر به اطراف نگاه نمی‌کنم فقط به انتهای مسیر می‌نگرم

و اللَّهُ یَجْتَبِی إِلَیْهِ مَن یَشَاءُ وَیَهْدِی إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ



احیای شب قدر یعنی بیدار شدن نه بیدار ماندن...



  • ۲ نظر
  • ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
  • ۳۰۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

پلاک114

۲۵
خرداد


_ ببخشید آقا...!
_ بله! با من کار دارید؟!
_ بله. شما.
_ در خدمتم.
_ «عینکم»1 رو توی تاکسی جا گذاشتم؛ می‌شه این آدرس رو برام بخونید!
_ این روز‌ها خیلی‌ها «عینکشون» رو جا میذارن.
_ بله متاسفانه!
_ خوب. بدید براتون بگم کجا برید. الحمد لله ما یه عمری تاکسی دار بودیم و کل شهرو مثل کف دستمون بلدیم!
_ چه اقبالی! بفرمایید.
_ امممم... اوّل مستقیم، بعد بپیچید سمت راست بعد به آخر سی متری که برسید باید...
_ سی متری کجاست؟!
_ این روزا از هر کی بپرسید میدونه آخر این سی متری کجاست. خوب می‌گفتم از آخر سی متری مستقیم راهتون رو ادامه که بدید می‌رسید به یه کوچه ای به اسم کریم برید تو کوچه و بعد پلاک 114.
_ خدا خیرتون بده آقا!
_ راستی نگفتم؛ زیر این برگه‌ی آدرس نوشته سه روز تو راهید و  نوشته به مدّت سی روز، هر روز از اذان صبح تا اذان مغرب، به صرف شیرینی و شام مهمان سفره‌ی صاحب خانه اید. ولی عجب میزبانی دارید، ها!؟
_ ...



1. برداشت آزاد

  • ۶ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۳۶۹ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بنننننــــگ...!

۲۰
ارديبهشت
بننننـــگ...!
_ هوووی عمو کجا دَر می‌ری؟!
_ چی شد؟ ماشین شایستی بلندت داغون شد؟! هه هه هه...
_ دفعه‌ی آخرت باشه به سلطان توهین می‌کنی.
_ به این لگن می‌گی سلطان؟!
_ از برج زهر مار تو که بهتره؟ نیست که واس تو لامبورگینی...
_حداقل مال من مشکی متالیکه ضرب ببینه زیاد تو چش نیست...
_ اینم از بد بختی ماست که یه دونه سیاهش باید به مای سفید بخوره.
_ وقتی یکی داره با سرعت 200 کیلومتر میاد خودت رو بِکِش کنار جوجه!
_ چی؟! جوجه؟! الان که تو داری گریه می‌کنی و زیر پامون همه جا رو سیل برداشته!
_ بگو خسارت لگنت چنده؛ پای پلیس رو به حادثه باز نکن.
_ باز گفت لگن! از این تو جهان فقط دو تا هست که یکیش زیر پای منه؛ باز تو می‌گی لگن!
_ بگو چقد میخوای؟
_ 100 کیلو از بارت.
_ 50 کیلو خیرش روببینی.
_ مرغ من بیشتر از یک پا نداره...
_ بیا اینارو رو سقفت بار کن؛ حرومت شه؛ بلکه یک روز تو گلوت گیر کنه همش آب شه بره...
_ بوووقِ........ بوووووقِ......
_...
.
.
.
مناظره‌ی بین یک ابر کومولوس و یک ابر کومولنیمبوس به هم خورده...



  • ۳ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۷
  • ۴۲۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

خودکار

۲۶
فروردين

اگه داشتی می‌نوشتی، دیدی خودکارت رنگ نمیده، فکرشم نکن که تموم شده؛ فقط بدون چند وقتیه کنار گذاشته بودیش و گرمای دستت رو احساس نکرده بوده.

میگی نه؟! یکم بیشتر تو دستت نگهش دار... البتّه اگه خودکارتون قهر کرده باشه باید با گرمای وجودتون گرمش کنید و روش کُـُـُـُـُـُـُـُـُـُـُـُـُه! کنید... بازم اگه جواب نداد، خودکارتون خیلی از این که محلّش نذاشتین ناراحته، باید بغلش کنید و توی جیبتون بذاریدش؛ البتّه این کار توصیه نمیشه، چون خودکار‌های بی جنبه ای هم دیده شدن که رنگ پس میدن و ذوق مرگ میشن.

خلاصه همون جوری که خودکار بی معرفت نیست و وقتی می‌خواد تموم بشه قبلش کم رنگ و کمرنگ تر میشه؛ شما هم نسبت به اون بی معرفت نباشید...

  • ۵ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۰
  • ۳۹۸ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

زهتاب باشیم!

۲۲
فروردين

بند یک اساس نامه چی چی میگه؟

اینجی باس ماس... یعنی کلش باس ماس... ملکیش ماس ماس...

آقایون داداشام گفتی باشم اینجی روزی دو ساعت آب بیشتر نداره هــــا!...

عمووِوِ بیا بیشون گو اینجی باس ماس...

.

.

.

آقایون داداشام بند یک لوزان چی چی میگه؟!

انرژی هسته ای باس ماس کلش باس ماس؛ از همو اوّلم ها! باس ما بوده...

آقایون داداشام گفتی باشم؛ اینجی کل سانتریفیوژاش باس ماس هـــــــا...! گفتی باشم اینجی 19000 تا بیشتر ندره هـــــا...! به شما نمیرسه که...!

منافقین:«بذا ورداره بذاره جیبش بره دیـــگه... حلّــــه دیگه...»

عمووِوِ بیا بیشون گو جمع کنن برن... انرژی حق ماس؛ مال ماس؛ اصلاً هـــا! کلّیش باس ماس...

_با موشک سجیل از رو پشت بوم بزنمشون خِل خِل خِل خِل؟!



  • ۵ نظر
  • ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۲
  • ۶۱۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

گوشواره...

۱۰
فروردين

بیش از هزار سال پیش این سپاه شمر ملعون بود که گوشواره از گوش می‌کشید و می‌دزدید...

و حالا این داعش است که گوشواره‌ی دمشق را با خاک یکی می‌کند و آن نیست؛ مگر حرم مطهّر بنت الحسین.

و تنها تاریخ است که تکرار می‌شود...


ولعن الله علی القوم الظّالمین

  • ۱ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۱
  • ۳۸۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

در روستای شما را که نمی‌دانم؛ امّا در روستای ما برای جشن عروسی آداب و رسوم زیادی وجود دارد...

همین چند شب پیش، شب جمعه بود که به یه عروسی تو روستا دعوت شدیم.

وقتی تو روستا به عروسی دعوت می‌شیم راحت ترم؛ خودم نه، خیالم رو می‌گم، آخه ما رسم داریم ساز و دهل رو تو خونه‌ی عروس میزنن و به اصطلاح جای زن‌ها و یا تو کوچه و پیرمرد‌ها با خیال آسوده تو خونه‌ی یکی از همسایه‌ها می‌شینن منتظر شام...

البتّه راستش رو که بخوام بگم، زیاد از این که کنار پیرمرد‌ها بشینم لذّت نمی‌برم؛ تازه این به کنار، چشمتون روز بد نبینه، تو سلطان آباد همه ترکی صحبت می‌کنن. تصوّر کن یه جا نشستی، همه با هم ترکی حرف می‌زنن و فکر می‌کنن چون بابات ترکی بلده خودت هم بلدی و هیچ کی برات ترجمه نمی‌کنه. خدا نکنه که ازت چیزی بپرسن! اونجوری باید با ترفند های مختلفی طرف رو بپیچونی، مثلا گوشیت رو الکی ببری دم گوشت یا داد بزنی «الان اومدم!» و مجلس رو برای چند دقیقه ترک کنی و یا...

امّا نشستن کنار پیرمرد‌ها بی ثمر هم نیست مثلا فهمیدم؛ ما سنت داشتیم عروس رو  سوار اسب می‌کنند و با داماد که از حمام عمومی اوردنش تو روستا می‌چرخونن و همه به چادرش پول سنجاق می‌کنن و سر تا پاش پر پول میشه یا اینکه داماد رو از در حمام سوار اسب می‌کنن و تو روستا همراه عروس، دورش می‌دن. امّا این رسوم از بین رفته بود؛ نه این که همین امسال از بین رفته باشه سال‌هاست از بین رفته...

بعد از پرس و جو‌های عجولانه به این موضوع پی بردم که:

1. علّت از بین رفتن سنّت سنجاق کردن پول: علّت این امر بسیار مخوف و همچنین دردناکه و اون، اینه که دیگه عروس‌ها چادر نمی‌پوشن و اصلا به خودشون راه نمی‌دن، سوار اسب بشن.

2. علّت از بین رفتن سنّت سوار کردن داماد از دم حمام: مرگ این سنّت بسیار خاموشه و دو دلیل داره: یک اینکه؛ دیگه الان همه تو خونشون حمام دارن و به حمام عمومی نمیرن و دوّم که از همه مهمتره و اندک امید برای بازگشت این سنّت رو به فنا داده اینه که؛ شهرداری مانع این شده که مراسم عروسی جلوی حمام عمومی برگذار بشه...

***

من بهتون پیشنهاد می‌کنم این دفعه که رفتید روستاتون برق روستا رو یکسره کنید تا هیچوقت روستاتون خاموش نَمونه؛ البتّه اگه تا الان سنّت‌های شما هم نابود نشده...

_______________________________________________________

پ.ن

این داستان کاملاً واقعی بوده و به هیچ وجه زاده‌ی ذهن ... نویسنده نبوده.



  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۵
  • ۳۵۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

خوراک غول!!!

۱۹
اسفند

غول‌های قصّه‌های مامانم اینا «آدم خوار» بودن، امّا خیالی؛ فکر کنم غول‌های قصّه‌های ما برای بچّه‌هامون باید زمین خوار، کوه خوار، دریا خوار و... باشن، امّا واقعی؛ باز جای شکرش باقیه که هنوز به آدم خواری رو نیاوردن...

  • ۱ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۴۲
  • ۳۷۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

این همه وقت، چرا الان بر من چنگ زده‌ای و از رفتنم به سوی حرم باز می‌داری؟! شاید این دفعه‌ی اوّل و آخر باشد که حضرت علی مرا به آستانش می‌پذیرد... چرا؟... چرا اینجا؟...

روز دوّمی بود که آمده بودم نجف زیر حرم دو طبقه ساخته شده بود برای زائرین؛ ما شب ها زیر سایه‌ی حضرت علی در آنجا چشم روی هم می‌گذاریم. تا حالا دو باری می شود که به حرم رفتم ام، امّا امروز صبح که چشمان را به امید دیدن دوباره‌ی ضریح حضرت علی باز کردم...

«هوا بس ناجوانمردانه گرم بود»... نه انگار هوا فقط مرا می‌آزارد... سنگینی جو را روی سرم احساس می‌کردم، خواستم از جا بلند شوم امّا نمی‌شد...   

تب... یک روز تمام به اجبار گرمای شوق دیدن ضریح امام حسین و امام علی (ع) را با گرمای تب در هم آمیخته بودم و هر دو را با هم می‌چشیدم. آیا باز هم نور ضریح حضرت علی در چشمان من منعکس نمی‌شود؟!

روز آخر هم شروع شد اگر امروز خوب نشوم دیگر نمی‌توانم به حرم بروم...

همسایه‌ی کناریمان از اصفهان بود؛ وقتی فهمید دو روز است تب دارم، تنها خیاری را که از اوّل سفر برایشان مانده بود به من داد تا به دست و پاهایم بکشم... یک ساعت نگذشته بود که تب از تن من رخت خود را بر بست؛ امّا دیر شده بود، دیگر وقت رفتن بود، وقت خداحافظی، دیگر نتوانستم به حرم بروم و سهم من همان دو بار بود...

السلام علیک یا علی بن ابی طالب...

  • ۵ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۷
  • ۴۱۳ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

ذکاوت مادر

۲۱
بهمن

به خانه که وارد شد  نامه ای با پاکت کاهی در دستش بود و با صدایی بلند مادرش را صدا زد که مدیرمان این نامه را داده تا به شما بدهم بخوانی و گفته خودم نخوانمش، زود باش برایم بخوان مادر، من هم می‌خواهم بدانم.

مادر روی صندلی جوبی کنار شومینه نشست و چند لحظه به نامه خیره شد و اشک از گونه اش جاری شد؛ مادر با صدایی بلند و پر ز اندوه  می‌خواند: «این دانش‌آموز از نوابغ کشور است ما نمی‌توانیم به آموزش دهیم؛ خواهشمندیم به او در خانه آموزش دهید و دیگر او را به مدرسه نفرستید» و مادر از روی صندلی بلند شد و همان طور که میگریید به اتاقش رفت.

اشک‌های شوق مادرش بود که در آن روز بر زمین می‌ریخت؛ این تنها چیزی که در آن روز به فکرش می‌رسید.

و او در خانه به نزد مادرش سواد را آموخت...

سال‌ها بعد مادرش از دنیا رفت؛ او دیگر برای خودش مردی شده بود.

یک روز برای یادآوری خاطراتش به اتاق مادر رفت، شکافی پشت تخت روی دیوار وجود داشت و یک تکّه کاغذ، درون پاکتی کاهی به زور داخل شکاف فرو رفته بود. کاغذ را در آورد و خواند: «خانم فرزند شما به دلیل کودنی بیش از حد از مدرسه اخراج شده لطفاً دیگر او را به مدرسه نفرستید»

و این ذکاوت مادر بود که در آن روز از آن کودک هفت_هشت ساله‌ی کودن ادیسون را ساخت...

و این است مادر...

  • ۶ نظر
  • ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۵۵
  • ۴۱۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی