کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

۲۸ مطلب با موضوع «منطقی باش» ثبت شده است

در را وا کن!

۲۵
مرداد

این پا و آن پا کردنم خسته ام کرده. می آیم. در می‌زنم. در را وا می‌کنی؟ خانه خانه‌ی توست اذن می‌دهی؟

یا فاطِمَةُ اِشْفَعى لى فِى الْجَنَّةِ ؛ فَاِنَّ لَکِ عِنْدَاللهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ؛ 

گناهانم هر چه که باشد، از شان و منزلت تو پایین تر است. از همان سه در ردم کن؛ از همان...

إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکَّةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکُوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکُوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیَةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَى قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَى وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.

خداوند حرمى دارد که مکه است پیامبر حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على (ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از 8 درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود .زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى رود که اسمش فاطمه دختر موسى (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى شوند.  


  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۸
  • ۳۸۹ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

اصلاً ما چرا وبلاگ می‌زنیم؛ ها؟!


آقا شما دوتا گاو دارید یکیشون می‌میره؛ حالا باید چی‌کار کنید؟ معلومه می‌رید غم و غصه‌تون رو به یکی می‌گید که دق نکنید، چه بسا به چند نفر می‌گید که کلاً غم غصه ‌تون رو فراموش کنید. تو این لحظات چی از وبلاگ بهتر؟ ها؟!

 

یا شما دو تا گاو دارید گاو‌تون میزاد، حالا ازخوشحالی داری ذوق مرگ می‌شی تو هر جمعی که می‌شینی یه جوری بحث رو به سمت گاو می‌کشی و تا به همه بگی گاو خریدی و کلّی پز می‌دی؛ مثلاً همه جا از گرون شدن گوشت و شیر گاو حرف می‌زنی. تازه با اینکه کلّی زور زدی تونستی به ده بیست نفر پز بدی آقا کجا از وبلاگ بهتر برای ابراز خوشحالیات؟!

 

شما دو تا گاو داری یکیشون مریض میشه و داره می‌میره، حالا چی کار می‌کنی؟ معلومه تو هر جمعی که می‌شینی از بقیّه مشورت می‌خوای و برای حلب مشکلت از از اونا پرس و جو می‌کنی. خوب کجا بهتر از وبلاگ برای مشورت گرفتن از دیگران برای حل مشکلاتت پیدا می‌کنی؟!

 

شما دو تا گاو داری برای یکیشون یه خرجین می‌خری حالا می‌خوای نظر بقیّه رو درباره‌ی خرجین گاوت بپرسی؛ حالا چی کار می‌کنی؟ خب می‌ری یه نفر رو پیدا می‌کنی تا از خرجین گاوت انتقاد کنه. خب کجا بهتر از وبلاگ برا بهره بردن از انتقاد دیگران؟!

 

شما دو تا گاو داری یال و مو‌هاش رو کوتاه می‌کنی، به نظرت یه جا‌هایی از گاوت اشکال داره و قشنگ نیست امّا نمی‌دونی کجاشه؛ چی‌ کار می‌کنی؟ می‌ری یکی رو از سر گذر ورمی‌داری، میاری تا درباره‌ی گاوت نظر بده. خب کجا بهتر از وبلاگ که دیگران اشکالای کارِت و مطلبت رو بهت تذکّر بِدَن؛ ها؟!

و هزار و یک گاو دیگه‌ای که دارید و جایی به جز وبلاگتون براش ندارید...

به لینک‌های زیر هم بِسَرید

پاورقی

سرگذر

کوره پز خونه

سنگ انداز

ضربدر

دربست 

سیاه سفید


  • ۸ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۶
  • ۷۲۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی
این شب‌ها دارم می‌روم، مناظر کنار جاده خیلی کمتر جلوه می‌‎کنند، بالاخره شب است دیگر. و اصلاً دلم نمی‌خواهد به او اشاره کنم تا بایستد.
امّا همین که صبح می‌شود، نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم، به او اشاره می‌کنم، نمی‌ایستد. فریاد میزنم بایست! و می‌گوید پیاده نشو! تو داری به مقصد می‌رسی نرو! امّا اصرار می‌کنم و به او توجهی ندارم. پیاده می‌شوم مسیر کجی را در دل جنگلی در پیش می‌گیرم. حس بدی دارم، از مسیر اصلی دور شده‌ام. آرزو می‌کنم؛ کاش شب‌ بود. کاش هیچ‌وقت به داخل این جنگل نیامده بودم.
می‌خواهم برگردم؛ امّا آن دور تر درختان زیباتری می‌بینم و باز می‌روم.
دیگر راهی برایم نمانده جنگل مرا به درون خویش می‌کشد.  امّا نه! بر می‌گردم. در شب بر می‌گردم! امشب بر می‌گردم!
وقتی به جاده رسیدم چگونه بروم؟ او رفته؟ مرا فراموش کرده؟ مرا جا گذاشته؟
او همان جا بود؛ نرفته بود و منتظر من مانده بود. شرم می‌کردم با او روبرو شوم. پیاده شد مرا سوار کرد خندید و من هم خندیدم. با همان لحن مهربانش گفت: گفتم که نرو بنده‌ی من
پرسیدم حال با اشتباهم چه کنم؟ و گفت اشکالی ندارد؛ طوری نشده؛ فقط کمی عقب ماندی. جبران می‌کنی، نگران نباش. و من دیگر به اطراف نگاه نمی‌کنم فقط به انتهای مسیر می‌نگرم

و اللَّهُ یَجْتَبِی إِلَیْهِ مَن یَشَاءُ وَیَهْدِی إِلَیْهِ مَن یُنِیبُ



احیای شب قدر یعنی بیدار شدن نه بیدار ماندن...



  • ۲ نظر
  • ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
  • ۳۰۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

پلاک114

۲۵
خرداد


_ ببخشید آقا...!
_ بله! با من کار دارید؟!
_ بله. شما.
_ در خدمتم.
_ «عینکم»1 رو توی تاکسی جا گذاشتم؛ می‌شه این آدرس رو برام بخونید!
_ این روز‌ها خیلی‌ها «عینکشون» رو جا میذارن.
_ بله متاسفانه!
_ خوب. بدید براتون بگم کجا برید. الحمد لله ما یه عمری تاکسی دار بودیم و کل شهرو مثل کف دستمون بلدیم!
_ چه اقبالی! بفرمایید.
_ امممم... اوّل مستقیم، بعد بپیچید سمت راست بعد به آخر سی متری که برسید باید...
_ سی متری کجاست؟!
_ این روزا از هر کی بپرسید میدونه آخر این سی متری کجاست. خوب می‌گفتم از آخر سی متری مستقیم راهتون رو ادامه که بدید می‌رسید به یه کوچه ای به اسم کریم برید تو کوچه و بعد پلاک 114.
_ خدا خیرتون بده آقا!
_ راستی نگفتم؛ زیر این برگه‌ی آدرس نوشته سه روز تو راهید و  نوشته به مدّت سی روز، هر روز از اذان صبح تا اذان مغرب، به صرف شیرینی و شام مهمان سفره‌ی صاحب خانه اید. ولی عجب میزبانی دارید، ها!؟
_ ...



1. برداشت آزاد

  • ۶ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۳۷۱ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

در روستای شما را که نمی‌دانم؛ امّا در روستای ما برای جشن عروسی آداب و رسوم زیادی وجود دارد...

همین چند شب پیش، شب جمعه بود که به یه عروسی تو روستا دعوت شدیم.

وقتی تو روستا به عروسی دعوت می‌شیم راحت ترم؛ خودم نه، خیالم رو می‌گم، آخه ما رسم داریم ساز و دهل رو تو خونه‌ی عروس میزنن و به اصطلاح جای زن‌ها و یا تو کوچه و پیرمرد‌ها با خیال آسوده تو خونه‌ی یکی از همسایه‌ها می‌شینن منتظر شام...

البتّه راستش رو که بخوام بگم، زیاد از این که کنار پیرمرد‌ها بشینم لذّت نمی‌برم؛ تازه این به کنار، چشمتون روز بد نبینه، تو سلطان آباد همه ترکی صحبت می‌کنن. تصوّر کن یه جا نشستی، همه با هم ترکی حرف می‌زنن و فکر می‌کنن چون بابات ترکی بلده خودت هم بلدی و هیچ کی برات ترجمه نمی‌کنه. خدا نکنه که ازت چیزی بپرسن! اونجوری باید با ترفند های مختلفی طرف رو بپیچونی، مثلا گوشیت رو الکی ببری دم گوشت یا داد بزنی «الان اومدم!» و مجلس رو برای چند دقیقه ترک کنی و یا...

امّا نشستن کنار پیرمرد‌ها بی ثمر هم نیست مثلا فهمیدم؛ ما سنت داشتیم عروس رو  سوار اسب می‌کنند و با داماد که از حمام عمومی اوردنش تو روستا می‌چرخونن و همه به چادرش پول سنجاق می‌کنن و سر تا پاش پر پول میشه یا اینکه داماد رو از در حمام سوار اسب می‌کنن و تو روستا همراه عروس، دورش می‌دن. امّا این رسوم از بین رفته بود؛ نه این که همین امسال از بین رفته باشه سال‌هاست از بین رفته...

بعد از پرس و جو‌های عجولانه به این موضوع پی بردم که:

1. علّت از بین رفتن سنّت سنجاق کردن پول: علّت این امر بسیار مخوف و همچنین دردناکه و اون، اینه که دیگه عروس‌ها چادر نمی‌پوشن و اصلا به خودشون راه نمی‌دن، سوار اسب بشن.

2. علّت از بین رفتن سنّت سوار کردن داماد از دم حمام: مرگ این سنّت بسیار خاموشه و دو دلیل داره: یک اینکه؛ دیگه الان همه تو خونشون حمام دارن و به حمام عمومی نمیرن و دوّم که از همه مهمتره و اندک امید برای بازگشت این سنّت رو به فنا داده اینه که؛ شهرداری مانع این شده که مراسم عروسی جلوی حمام عمومی برگذار بشه...

***

من بهتون پیشنهاد می‌کنم این دفعه که رفتید روستاتون برق روستا رو یکسره کنید تا هیچوقت روستاتون خاموش نَمونه؛ البتّه اگه تا الان سنّت‌های شما هم نابود نشده...

_______________________________________________________

پ.ن

این داستان کاملاً واقعی بوده و به هیچ وجه زاده‌ی ذهن ... نویسنده نبوده.



  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۵
  • ۳۵۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

با توجّه به تورّمی که سر تعظیم خود را به درگاه خداوند هم فرود نیاورده و اینکه کلید های آقای روحانی مون دیگه کار ساز نیست و مشکلات قفل در خونشون رو عوض کردن؛ روز به روز داره قیمت خونه‌ها زیاد و زیاد تر می‌شه و تا کسانی  پیدا نشوند و از چرخ غزل ارسلان به زیر نکشند آن را، دلّالان بازار خانه‌های کاهگلی را به مفت تومان می‌خرند و جایش برج می‌زنند.

از این رو لطفاً دست نزنید فروشی نیست

جدیداً حاج آقای حاج حسینی یه شعر در وصف همین موضوع و وبلاگ من گفتن، البتّه برای اینکه ریا نشه غیر مستقیم. پیشنهاد می‌کنم حتماً بخونیدش

چقدر می‌ارزد بنای کاهگلی

  • ۸ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۲
  • ۳۹۲ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

این حمید آقا یکی از جانبازان جبهس که از قضا شوخ هم بوده.وقتی از دوران جنگ فراغت پیدا کرده،دیده یه دستی هم تو نویسندگی داره و شروع کرده به جمع آوری خاطراتش.

حمید آقای داود آبادی تو این کتاب همه‌ی خاطرات خنده دارش رو جمع کرده و گذاشته تا ما فکر نکنیم جبهه همش گریه و زاری و سینه زدن برای امام حسین و دوستان شهید شدشونه،بلکه جایی بسیار مفرّح بوده که من خودم به شخصه وقتی این کتاب رو خوندم گفتم کاش منم جبهه بودم...


مثلا همین آقا تعریف میکنه تو روزای گرم تابستون فکّه،بعضی خانواده ها برای بچّه هاشون هندونه می‌فرستادن و همه چشمشون به اون هندونه ها بوده و از هم غارت می‌کردن حتّی باورتون نمیشه یک روز که از چادر همین حمید آقا میخواستن هندونه بدزدن مچ دزد رو گرفتن و با جشن پتو و شکنجه ادبش کردن ولی دست بردار نبوده و دوباره هندونه رو برداشته و پا به فرار گذاشته،«آقای صادقی «یکی از رفیقای حمید آقا تفنگش رو برداشته و دنبال دزد هندونه «داوود معینی»کرده و یک خشاب تیر جلوی پاهای اون خالی کرده...




یا مثلا جشن پتو که هممون خدمتش ارادت کامل داریم،در اصل از همین بچه های جبهه شروع شده...

یا مثلا تو یکی از داستان هاش میگه که «مجید محمّدی» یکی از رفیقاش،یه روز که یک روحانی تو سنگرشون بوده و شیمیایی میزنن ماسکش رو درمیاره و میده به حاج آقا و خودش یه چفیه‌ی خیس جلوی دهنش می‌گیره؛بعد ها که با اصرار ازش خواستن بگه چرا فداکاری کرده،زده زیر خنده و گفته اون ماسک اصلا فیلتر تصفیه‌ی هوا نداشته...

خلاصه این کتاب سرشار از چنین داستان‌هایی که مطمئنّم اگه اهل شوخی و طنز باشین خوشتون میاد واقعاً عالیه،دیدتون رو نسبت به جبهه عوض میکنه ...


  • ۴ نظر
  • ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۵۲
  • ۶۰۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بله درست آمده اید،اینجا کلاس شیمی است،ولی کلاس شیمی انسانیّت...

آدم در کلاس شیمی انسانیّت می‌تواند هرچیزی باشد:NO2،H2SO4،Hg،فقط نباید CFC (کلروفلوئوروکربن) باشد

انسان در دنیا‌ی شیمی می‌تواند جیوه باشد...چگونه؟ فقط کافیست مانند جیوه استثناء باشی،در عین حال که یک چیزی،چیز دیگری هم باش،بین اطرافیانت استثناء باش،هم ویژگی های آنها را پیدا کن،هم به ویژگی هایی که بقیّه ندارند دست پیدا کن...

امّا اصل صحبت من این است:

می‌توانی اوزونی باشی... می‌دانی اوزون چقدر مهربان است،اوج مهربانی و ایثار و گذشت را در اوزون ببین،خود را تکه تکه می‌کند O3 بود خود را O2+O می‌کند،می‌دانی با این کار چه‌خوبی ای در حق انسان ها می‌کند تابش فرابنفش را که در طی دو_سه روز تو را می‌کشد می‌گیرد و به فرو سرخ تبدیل می‌کند که برای تو مفید است،پاداشش را هم می‌گیرد و دوباره به حالت اوّل باز می‌گردد و اوزون می‌شود،امّا اوزون فداکار!

امّا میتوانی بد هم باشی،مثلاً CFC باش،بی رحم،مغرور،نامرد،قاتل و... چگونه؟ نگاه کن... چون سبک مغز و بلند پرواز و مغرور است می‌رود و از اوزون می‌گذرد و جزایش را می‌بیند و تجزیه می‌شود و به مادّه ای پر انرژی و نامرد تبدیل می‌شود،می‌شود C0L ،می‌دانی چه می‌کند پایین می‌آید و به اوزون حمله می‌آورد؛میخواهد انرژی اش را تخلی کند، امّا نمی‌تواند،به همین دلیل آن را تکه تکه می‌کند امّا بی فایده،O2 را از آن می‌گیرد و O را رها می‌کند، اصلا از بین نمی‌رود و تا می‌تواند اوزون ها را از بین می‌برد و خود باقی می‌ماند. اگر اوزون نباشد چگونه زندگی کنیم... ها؟امّا در اینجا طبیعت به کمکمان می‌آید و با طوفان های جوّی CFC ی دون پایه را پایین می‌کشند و به زمین می‌زند و از بین می‌برند...


در داستان شیمی و انسانیّت،دین اسلام همان اوزون فداکار است که حتی چند بخش شده تا مردم را کمی از ظلمت نجات دهد تا حداقل مسلمان باشند،حال یا سنّی یا شیعه و اسرائیل و آمریکا و ظالمین  همان CFC هایند نامردند و کارشان از هم پاشاندن دین است و بهم زدن رابطه‌ی مسلمانان،امّا در آخر این خداوند است که مانند طوفان های نجات بخش ریشه‌ی آنان را می‌خشکاند و ازبین می‌برد...

امیدوارم خدا زودتر دست به کار شود...

  • ۶ نظر
  • ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۶
  • ۴۴۳ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

شخصیّت

۲۷
دی

امروز توی مدرسه یه آزمون  با عنوان «آزمون مشاوره» برگزار شد. خیلی سوال داشت،اونقدر که حتی ساعد من و بازوی علی هم به درد اومد...از بس که باید خونه های چهار گوش کوچولوی برگه‌ی پاسخنامه رو با مداد مشکی یا اتود با دقت پر می‌کردی،الان دکمه های کیبورد رو اون شکلی می‌بینم.

معلم ها می‌گفتن با دقت پر کنین چون بعدا جواباش معلوم میکنه که شما چجور شخصیّتی دارید.آزمون از چند بخش مختلف مثلا وضعیت اقتصادی،رفتار،دوستان و ... تشکیل شده بود سوالای بخش دوستانش جالب بود؛مثلاً،

1.اکثر دوستان صمیمی شما بزرگتر از شما هستند؟      بله           خیر

جواب من:

دوست...اممم...ها!هادی که از من بزرگتره...اممم...حمید آقا هم که بله... محمد که اصلا خیلی... و... اممم و... ای بابا یعنی من یه دوست کوچیکتر از خودم ندارم... ولش کن «بله»

2.دوستانی دارید که شب ها دیر به خانه بروند؟          بله           خیر

جواب من:

محمد که به من مربوط نیست ولی فکر کنم باید وقت کنه شلواراشو... حمید آقا که فکر کنم اصلا خونه نره بالاخره آدم مشغول... هادی که نباید بیرون بره چون فکر نکنم تا فردا شب به خونشون برسه ... محسن هم که وسیال خونشون نیاز به تعمیر داره...«خیر»

3. آیا دوستانی دارید که سیگار بکشند؟                  بله             خیر

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...!کی؟ بگو تا... فکرشم خطرناکه «خیر»

4. آیا پدر و مادر شما از رفت و آمد های شما با دوستانتان اطلاع دارند؟                بله               خیر

جواب من:

من یا دفترم یا مدرسه یا خونه،ها؟غیر این سه حالت که حالت دیگه ای نیست،ها؟ها...«بله»

5.آیا دوستانتان به شما در مواقع اضطراری کمک می‌کنند؟                       بله                     خیر

جواب من:

والّا تا حالا مواقع اضطراری پیش نیومده بعدا فکرشو میکنم...ده،بیست،سی...«بله»

6. آیا هنگام انتقاد از دوستانتان اضطراب دارید؟                   بله                 خیر

جواب من:

محمد که آره موافقم... حمید آقا که اصلا جای انتقاد نذاشته...هادی که نه بابا حال می‌کنه وقتی ازش انتقاد می‌کنی همش... محسن هم که تا میگی چـ،میگه واقعاً...

به خاطر گل روشون ولش کن «خیر»

7. آیا از دوستانتان خاطره ی بدی دارید؟               بله                  خیر

به جز ... «خیر»

و...

این سوالا که تمومی نداشت هر سوال رو دو سه بار تکرار کرده بود تا دروغ نگی و شانسی نزنی فقط چند تا کلمه اش رو عوض کرده بودن مثلا سیگار رو کرده بودن مواد هــــــــیـــــــــــ...!

آزمون خوبی بود امیدوارم شخصیّتم به بهترین شکل ممکن نمایان شه...

.

.

.

با عذر خواهی تمام از دوستانی که با آن ها شوخی شد

  • ۳ نظر
  • ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۳:۳۵
  • ۳۷۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

و آسمان هم...

۲۸
آبان

و آسمان هم دلش گرفته است،نمی‌گرید،گویی مانند او بغضی در سینه دارد

بغض گودال...

بغض سه شعبه...

بغض شام...

بغض شام...

بغض شام...

بغض شام بود که او را در خود فرو برد.

بغض شام بود که او را در خود غرق کرد.

بغض شام بود که...

کاش نگرید که اگر بگرید،سیل ماتم،جهان را با خود می‌برد.

آسمان بر عاشورا بارید ...

بر گودال بارید...

بر شش ماهه بارید...

اشکی برایش نمانده تا بر بغض و ماتم شام ، درد سنگ های شامیان ببارد

شنیده اید می‌گویند داغ دیده باید بگرید وگرنه از بغض و ماتم دغ مرگ می‌شود

.

.

.

اصلا او نمی توانست ببیند روی صورتی که تا به حال بوی شراب را هم لمس نکرده شراب بریزند

او نمی توانست ببیند سه ساله ای را که با بغض و غم کنار سر پدرش جان دهد

مگر می‌شود ببیند سر پدری را به میل خود از پشت جدا کنند و از بغض نمیرد

مگر می‌شود ببیند اربا اربا شدن برادرش را و نمیرد

مگر می‌شود فقط زینب را ببیند و نمیرد

مگر دلی از سنگ باشد...

و کاش می‌گریید...

.

.

.

و آسمان هم دلش گرفته است...

  • ۸ نظر
  • ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۵۲
  • ۵۲۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی