کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

۷ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

و داستان از آنجایی شروع شد که یه بطری از خدا بی خبر خورد تو سر آقای ربانی!

بعله! خلاصه، همه ی برنامه ریزی‌هایی که قبل سفر انجام شده بود با همان یک بطری عوض شد. حتی نتیجه ی استخاره1!

خوردن بطری تو سر آقای ربانی و خونی شدن سرش همانا و ماندن ما در موکب لب مرزحاج آقاشون اینا، همانا.

راستی موکب! به همّت جمعی از روحانیون و بر و بچّ بصائری خودمون و عراقی‌ها، تو عراق، لب مرز یه موکب سر پا شده بود، که به مردم خدمت می‌رسوند.

فراموش کردم براتون از بطری بگم. کدوم بطری؟

هیچی آقا! به یمن خدمات بی دریغ دولت ایران و عراق ما اصلا مشکل آب نداشتیم. فقط کافی بود دست خودمان را بالای سر برده تا بطری‌هایی  از آب های جاری دماوند، روی سر ما سرازیر شود.

و همین شد که آب های جاری دماوند با خون سر آقای ربانی ترکیب شد و... آخ چی گفتم؟! کمرم شکست!

خلاصه این شد که ما یه روز تو مرز موندیم و به بچّه‌ها تو خدمت رسانی به زائرا کمک می‌کردیم. البته اگه تو کارشون، راهمون می‌دادن و نوبتمون می شد  بله نوبت برای کار کردن!

اولش خیلی خوب بود. کلی حال کردیم که ما هم تو یه موکب خدمت می کنیم، اما بد نیست بدونید که همه ی داستان سفر ما با همان  یک بطریِ از خدا بی خبر، عوض شد.

ساعت، دور و برای یک شب بود که ما یه ماشین پیدا کریم که می‌رفت به بدره (شهری در ده-دوازده کیلومتری مرز که از آنجا می شد، برای رفتن به نجف ماشین پیدا کرد.)

سوار ماشین شدیم و...

 

در آینده می‌خوانید:

اینا مال منن...

وای فای مجّانی...

اینا لبوِ یا کدو؟...

پنجاه تومن خیلیه...

 

پ.ن

لازم به ذکر است داستان سفر ما با یک بطری از خدا بی خبر عوض نشد؛ بلکه با خواندن دوازده رکعت نماز به امامت آقای ربّانی به جای چهار رکعت؛ عوض شد! چون تاثیرات این واقعه کمتر از بطری از خدا بی‌خبر بود؛ از آن صرف نظر می‌شود. امّا در ادامه‌ی سفرنامه خدمتش خواهیم رسید.

1. ما برای اینکه تکلیف‌مان روشن شود که یک روز در موکب بمانیم یا نمانیم؛ استخاره کردیم که جوابش مسوای درآمد! که با شور و مشورت تصمیم بر این شد که برویم. البتّه لازم به ذکر است که استخاره قبل از برخورد بطری از خدا بی خبر به سر آقای ربّانی انجام شد.




  • ۴ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۶
  • ۴۶۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

این همه وقت، چرا الان بر من چنگ زده‌ای و از رفتنم به سوی حرم باز می‌داری؟! شاید این دفعه‌ی اوّل و آخر باشد که حضرت علی مرا به آستانش می‌پذیرد... چرا؟... چرا اینجا؟...

روز دوّمی بود که آمده بودم نجف زیر حرم دو طبقه ساخته شده بود برای زائرین؛ ما شب ها زیر سایه‌ی حضرت علی در آنجا چشم روی هم می‌گذاریم. تا حالا دو باری می شود که به حرم رفتم ام، امّا امروز صبح که چشمان را به امید دیدن دوباره‌ی ضریح حضرت علی باز کردم...

«هوا بس ناجوانمردانه گرم بود»... نه انگار هوا فقط مرا می‌آزارد... سنگینی جو را روی سرم احساس می‌کردم، خواستم از جا بلند شوم امّا نمی‌شد...   

تب... یک روز تمام به اجبار گرمای شوق دیدن ضریح امام حسین و امام علی (ع) را با گرمای تب در هم آمیخته بودم و هر دو را با هم می‌چشیدم. آیا باز هم نور ضریح حضرت علی در چشمان من منعکس نمی‌شود؟!

روز آخر هم شروع شد اگر امروز خوب نشوم دیگر نمی‌توانم به حرم بروم...

همسایه‌ی کناریمان از اصفهان بود؛ وقتی فهمید دو روز است تب دارم، تنها خیاری را که از اوّل سفر برایشان مانده بود به من داد تا به دست و پاهایم بکشم... یک ساعت نگذشته بود که تب از تن من رخت خود را بر بست؛ امّا دیر شده بود، دیگر وقت رفتن بود، وقت خداحافظی، دیگر نتوانستم به حرم بروم و سهم من همان دو بار بود...

السلام علیک یا علی بن ابی طالب...

  • ۵ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۷
  • ۴۱۳ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

بالاخره صبرمون به نتیجه رسید و پنج شنبه صبح رسیدیم نجف.وقتی رسیدیم نجف با خودم فکر می‌کردم دیگه سختی تموم شد...دیگه چیزی تا کربلا نمونده...

شنیده بودم اولین دفعه که چشمت به ضریح امام علی (ع) بیافته خدا دعات رو برآورده می‌کنه...

دنبال یه کوچه رو گرفتیم،قرار بود به اولین سه راه که رسیدیم بپیچیم چپ و بعد از 100 متر بپیچیم راست تا ضریح رو ببینیم...

خودم رو آماده کردم،دوربینم رو برداشتم و تمام مسیر فکر می‌کردم وقتی ضریح رو دیدم چه دعایی بکنم.گهگاهی یکی دوتا عکس می‌گرفتم تا دوربین رو تنظیم کنم،البته سیم های برق عراقی‌ها و کبوتر‌ها هم سوژه‌های بدی نبود...



هرچی فکر کردم نتونستم یکی از خواسته هام رو از همه بهتر بدونم،پس از حدیث «المومن کیّز» استفاده کردم و از حضرت علی خواستم من رو به کربلا برسونه،چون باز انتخاب کردن دو تا از بهترین خواسته‌ها راحت تر از یکیه...


 


دفعه‌ی اوّل که رفتم حرم و زیارتم تموم شد،دوربینم رو در اوردم و ضشروع کردم به عکّاسی،وقتی خادم دوربینم رو دید با کمال احترام من رو تا دم امانات همراهی کرد و گفت دوربینت رو باید تحویل بدی،خلاصه بیخیال عکس شدم و رفتم با خیال راحت نشتم روبروی ایوان طلای آقا و تازه یادم اومد کیا التماس دعا گفتن و...؛واقعاً «ایوان نجف عجب صفایی...»

زیر حرم،دو طبقه برای خواب ساخته بودن رفتیم اونجا و ساکن شدیم نشستم و شروع کردم به نوشتن خاطراتم.عصر که شد،بلند شدم و راه افتادم و رفتم حرم،این دفعه روش‌های کار ساز مدرسه به کمکم اومد و گوشیمو تو جورابم قایم کردم و با خودم بردم داخل و تا تونستم عکس گرفتم بالاخره بدون عکس که نمی‌شه...! عکسه که خاطرات آدم رو به یادش میاره...

این دو تا هم از اون عکس هاست که گذاشتم تا شما هم ببینید و ضمناً حق کپی برداری با و یا بدون ذکر منبع در صورت نیاز نوش جانتون،البتّه اگه این کار من؛یعنی،یواشکی بردن دوربین اشکال نداشته...!

  • ۴ نظر
  • ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۸
  • ۱۱۶۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

خلاصه شب دوم که شد ایران با اصرار و تمنّای شدید عراق رو راضی کرده بود تا فقط چند تا اتوبوس بفرسته تا مسافرا رو از مرز ببرن،چون اونا می‌ترسیدن ایرانی ها شب سوم اونا رو جای سوخت آتیش (مطابق مطلب قبل) بزنن،زود راضی شدن.ایران هم که بسیار فرصت طلب است دست بیش،بله بیش رو گرفت که پس نیافته و 30 تا،به شمار،اتوبوس فرستاد تو مرز همه سوار شدن حداقل دو سوم مردم سوار شدن به چه وضعی (روسقف،آویزون از پنجره هایی که در سیل جمعیت خرد شده بود،درون اتوبوس که درش بسته نمی‌شد از بس آدم داخلش بود) ما که سوار نشدیم و من کلی حسرت خوردم که چرا با خانواده اومدم تا نتونم تنهایی برم سوار شم آخه من جَوونم!
امّا صبح که شد فهمیدیم اون اتوبوسا فقط تا هشت کیلومتر مردم رو بردن تا از مرز دور شن بعد هم راه رو نشونشون دادن گفتن:«شما را به خیر ما را به سلامت»
صبح که شد کاروان ما از یک عراقی قول گرفته بود تا مارو ببره،امّا باز هم بد قولی،که هر چه می‌کشیم از همین بد قولی بعضی هاست.
یکم موندیم؛کم کم اندک امیدی هم که داشتیم داشت به نا امیدی تبدیل می‌شد که نا گهان دو تا اسکانیای ناز از دور پیداشون شد فکر کردیم حتما بازم مثل بقیه ی اتوبوس ها رزویه امّا...
با صاحب کاروانمون راه افتادیم و رفتیم جلو،راننده روش اونور بود،داد زدیم تا درو باز کنه بلکه راضی شه مارو هم ببره وقتی برگشت... نه واقعا امکان داره... رفیق صاحب کاروان ما بود... عراقی! خلاصه خدا خیرش بده با داداشش اومده بود زائرین رو ببره ما هم که از خدا خواسته پریدیم بالا...
وقتی هوا گرگ و میش شده بود واستادیم برای نماز صبح،آخه بین راه نمی‌شد وایستی چون مردمی که تو راه مونده بودن ممکن بود از اتوبوس آویزون شن و بیافتن.خلاصه نماز رو خوندیم و راه افتادیم به اولین موکب که رسیدیم صاحب موکب خیلی اصرار کرد از وقتی ما رو دیده بود اومده بود وسط جاده و التماس می‌کرد بریم موکبشون اصلا به تعداد نگاه نمی‌کرد... آخه دو تا اتوبوس زیاد نیست... اووووَّه چقدر خرجش میشه...
نه!اونا میگفتن هرچه بیشتر بهتر... رفتیم موکبشون...



همه هم از خدا خواسته و گرسنه...
 یک عده رفتن سراغ دیگ آش...



نمی‌دونم آش بود یا سوپ تا حالا نخورده بودم مزّه ی خاصی داشت بد نبود.

یا سراغ تخم مرغ های بی زبان...





تخم مرغ درست کردن عراقی ها هم جالب بود،ده بیست تا تخم مرغ میشکستن بعد یه قابلمه ی بزرگ پر روغن میکردن میذاشتن داغ شه،همین که داغ می‌شد،یه سافی آرد میذاشتن تو روغن و تخم مرغ ها رو می‌ریختن تو صافی.جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.

وقتی دوباره تو اتوبوس نشستم یه چیزی به ذهنم اومدم این اتوبوس رزرو ما بوده... نه!رزرو امام حسین بوده...شاید...
  • ۱ نظر
  • ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۰
  • ۳۹۶ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

1. همون روز اول دو سه ساعت بعد از ورود ما به مرز به علت انبوهی جمعیت و صد البته غذای نذری فراوان،دستشویی های اون طرف مرز عراق خراب شد (دو تا سه در چهار بود که توش سه تا دستشویی بود یکی مردونه یکی زنونه) و ما مجبور بودیم بریم مرز ایران دستشویی و برگردیم چون ایران بر عکس عراق فکر اینجاشو کرده بود البته خیلی حال می‌داد چون توی راه برگشت از ایران 5-6 تا آب معدنی نذری برای اندک افرادی که هنوز موندن (بر نگشتن ایران) و دو تا غذای نذری برای خودمو رفیقم «علی»1 می‌گرفتیم. بَه! عدس پلوی واقعی نه ساچمه پلو!

2. تو مرز عراق جایی که پایانه شون بود چند تا چادر بود که چیزای نذری می‌داد و یه خونه که به تصوّر ما انبار آذوقه‌ی عراق بود،(وقتی از ساختمونی که توش پاسپورت رو مهر میزدن خارج می‌شدی یه 150 متری که پیاده می‌رفتی یه پایانه بود که اتوبوس نداشت!)روز دوم وقتی بارون میومد من و علی به انبار آذوقه‌ی سربازای عراقی بیچاره که فراموش کرده بودن درش رو ببندن حمله بردیم و چیزی جز کنسرو رب پیدا نکردیم. غنیمت بود! بعد از ما مردم هم شروع کردن به داخل رفتن و غارت کردن،سربازا هم فقط می‌تونستن نگاه کنن (بعداً فهمیدیم اون ربّا برای غذاهای نذری ای بوده که قرار بوده تو مرز عراق بپزن و بدن مردم بخورن،محض رضای خدا! چون اون روز دیگه غذا ندادن) 

3. سربازای عراقی چهره های خاصی داشتن،صورت صاف و شکم برآمده و یه دونه از کلاشای اول انقلاب و جلیقه که پر بود از چیزای بدرد نخور مثل گولّه ی تفنگ شکاری! آخه یکی نیست بگه گولّه ی تفنگ شکاری که تو کلاش جا نمیشه، اما روحیه‌ی جالبی هم داشتن مثلا یکی از روزا خودم به چشم خودم دیدم که یکیشون یه خمینی2 از دوستش قرض گرفت و به یه دختر کوچولوی سه ساله هدیه داد. کلّاً آدمای جالبی بودن!

4. شب اول مرز،مردم برای گرم شدن همه ی چوب الوار های بیابون رو سوزندن امّا غافل از اینکه شب دوّمی هم هست. خلاصه شب دوم که حتی یه دونه خِلَشه3 هم توی بیابون پیدا نمی‌شد مردم هر چی بطری آب معدنی بود آتیش زدن خیلی برای عراقی ها جالب بود چون روز بعد بیابوناشون واقعاً تمیز شد!

5. شارژ کردن گوشی  و دوربین هم توی این بیابون مشکلاتی داشت باید نیم ساعت دم در دستشویی صف وایمیستادی نه برای رفع حاجت برای یدونه پریز دستشویی و فقط 5 دقیقه شارژ از این رو من تصمیم گرفتم عکس گرفتن رو بیخیال شم چون حوصله‌ی صف رو ندارم و ضمناً باطریه دوربینم رو هم بعداً لازم دارم نمیخوام داغون شه!

6. این ور مرز حال و هوای جالبی داشت از این که فکر می‌کردی یک قدم دیگه به حرم نزدیک شدی از اینکه می‌دیدی مردم چقدر ذوق دیدن حرم رو دارن از اینکه می‌دیدی عراقی چقدر از ته دل میگن «اهلا و سهلا» واقعا دلت گرم می‌شد...(بالاخره تا روستاتونم که میری یه چیزایی رو باید تحمّل کنی این که سفر کربلاست!)


1. یه پسر 17 ساله که روحیات جالبی داشت و کار می‌کرد و بار دومش بود که می‌اومد کربلا و با من رفیق شده بود.
2. عراقی ها قبلا به 1000 تومنی می‌گفتن خمینی ولی خیلیاشون یاد گرفتن و می‌گن 1000 تومن!

3. خلشه: چوب نازک و کوچک،چوب کبریت


  • ۳ نظر
  • ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۰
  • ۳۸۴ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

وقتی به مهران رسیدیم اولین غذای نذری هم پشت سرمون رسید دولت ایران برای تشویق مردم...

عدس پلوی خوش مزّه ای بود ولی آرامش قبل از طوفان،آمادگی!

بله پیاده روی اربعین شروع شد تا اومدیم بریم سوار ماشین شیم بریم مرز دیدیم نه خیر خبری از ماشین نیست خلاصه راه افتادیم دو،سه کیلومتر که بیشتر نبود ...

ظهر بود راه افتادیم یه یه ساعتی که راه رفتیم یه تابلوی سبز از دور پیدا بود اول فکر کردیم خوش آمد گویی به زائرانه بالاخره به مرز رسیدیم؟

نه زهی خیال باطل وقتی دوربینمو برداشتم و زوم کردم نه!!! (تصویر به علت ایجاد خاطره ی بد و ناامیدی در افرادی که قرار است سال دیگر بروند حذف شده)

هنوز 11 کیلومتر دیگه تا گمرک مرزی مونده بود در این جا بود که با خودم گفتم عمرا پیاده روی اربعین رو با این ساک ... بتونم به آخر برسونم


این فقط یکیشه که با کمک دو نفره حمل میشد بقیشو بین اعضای خانواده تقسیم کرده بودیم..

خلاصه بین راه بعضی چیزا بود که به انسان با دیدنشون امیدوار میشد (مگه میشد اون بتونه و ما نتونیم؟) مثل:1



یا با شنیدن صداشون:2


خلاصه راهی بود که باید طی می‌شد یعنی همه می‌رفتن تا تموم شه :


ممکنه براتون سوال پیش بیاد ربطش با موضوع چیه اینه:

بین راه وقتی داشتیم بار خودمون رو به دوش میکشیدیم هر چند دقیقه یه بار یه چیزی که همتون میشناسیدش از بالای سرمون رد می‌شد«بالگرد صدا و سیما»(همون هلکوپتر خودمون)

درش باز بود یکی با یه دوربین جلوش نشسته بود  و از مردم فیلم می‌گرفت فکر کنم تنها مشکلش این بود که نکنه از اون بالا بیافته خودش نه دوربینش که از این شور مردمی فیلم میگیره

خوب بود که دوربینش زوم چندان عالی ای نداشت تا از حالت چهره‌‌ی مردم فیلم بگیره وگرنه سال بعد ...

خیلی خوب بود آمادگی خوبی برای پیاده روی بود البته دلم برای عده ای می‌سوخت

1. کسانی که ساک چرخ دار داشتند و ابتدا به آنها حسودیم می‌شد ولی در میانه های را چرخ هایش می‌شکست

2.برای کسانی که به امید نذری هیچ چیز با خود نیاورده بودند3

3. کسانی که بار سنگینی با خود آورده بودند و اصلا به امید نذری نبودند3 (مثل خودمان)

خلاصه تو ایران که اینقدر قحطی ماشین باشه تو عراق چه خبره؟3


1.ممکنه براتون سوال باشه پس این ماشینا چیه؟
پاسخ:اینجا قبل از حرکته تقریبا ابتدای مسیر و ضمنا این ماشینا راننده نداشت و صاحاباشون گذاشته بودن رفته بودن
ضمنا لازم به ذکر است این بنده‌ی خدا یه ساک هم روی زمین می‌کشید
2.عده ای افراد بودند در میانه‌ی راه روی یک تانکر پر آب که برای مردم تعبیه شده بود با صدای بلند شعار میدادند...
3. این قسمت را در پست بعد بخوانید


  • ۵ نظر
  • ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۳:۲۴
  • ۷۸۹ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

صبح بود اولین باری بود،که به حرم می‌رفتم،پاهایم دست خودم نبود...

وارد حرم شدم بعد از خواندن زیارت امام حسین (ع) و زیارت امین الله رفتم دور ضریح به راحتی دستم به ضریح رسید از وقتی وارد محوطه‌ی مخصوص ضریح شدم و چشمم به لباس ها و پارچه های روی ضریح افتاد با خودم گفتم ممکنه یکی از اونا از روی ضریح بیافته و من برش دارم؟!

خلاصه بعد از زیارت ضریح و یاران امام و حبیب رفتم تا یه دوری توی حرم بزنم،حرم امام حسین مثل حرم امام رضا نبود جای زیادی برای دیدن نداشت.

برگشتم دیدم دور ضریح رو بستن یکی از خادم ها یکسری نایلون سیاه مثل نایلون زباله میاره بیرون تعداد نایلون ها زیاد بود یکی دیگه از خادم ها نایلون ها رو میذاشت دم در ورودی به محوطه‌ی ضریح تا وقتی خادمی که کیسه ها رو میبره برگرده اینا رو هم ببره

نگاه کردم دیدم پر پارچه اند شک نکردم که دارن روی ضریح رو خالی میکنن وقتی خادم برگشت تا کیسه های باقی مانده رو ببره فقط با یک کلمه! فقط با یک کلمه منم شدم خادم آقا!

_مساعده؟

_نعم

خادم دو تا کیسه رو گذاشت روی دوش من و راه افتاد با اشاره به من گفت دنبالم بیا، منم رفتم و این کیسه ها رو کنار دفتر نذورات حرم گذاشتیم

خلاصه این کار چند دفعه تکرار شد ساعت رو نگاه کردم از قرارم با خانواده رد شده بود...

_سیّدی اسرتی بالانتظاری

_شکراً شکراً...

_تبرّک؟

_...

و اینجوری بود که یه پارچه‌ی سبز ده سانتی از روی خود ضریح با یه نشان که روش نوشته بود

«نحن خادم الحسین» نسیبم شد...

  • ۲ نظر
  • ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۷
  • ۴۰۵ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی