بطریِ سرنوشت! (1)
بعله! خلاصه، همه ی برنامه ریزیهایی که قبل سفر انجام شده بود با همان یک بطری عوض شد. حتی نتیجه ی استخاره1!
خوردن بطری تو سر آقای ربانی و خونی شدن سرش همانا و ماندن ما در موکب لب مرزحاج آقاشون اینا، همانا.
راستی موکب! به همّت جمعی از روحانیون و بر و بچّ بصائری خودمون و عراقیها، تو عراق، لب مرز یه موکب سر پا شده بود، که به مردم خدمت میرسوند.
فراموش کردم براتون از بطری بگم. کدوم بطری؟
هیچی آقا! به یمن خدمات بی دریغ دولت ایران و عراق ما اصلا مشکل آب نداشتیم. فقط کافی بود دست خودمان را بالای سر برده تا بطریهایی از آب های جاری دماوند، روی سر ما سرازیر شود.
و همین شد که آب های جاری دماوند با خون سر آقای ربانی ترکیب شد و... آخ چی گفتم؟! کمرم شکست!
خلاصه این شد که ما یه روز تو مرز موندیم و به بچّهها تو خدمت رسانی به زائرا کمک میکردیم. البته اگه تو کارشون، راهمون میدادن و نوبتمون می شد بله نوبت برای کار کردن!
اولش خیلی خوب بود. کلی حال کردیم که ما هم تو یه موکب خدمت می کنیم، اما بد نیست بدونید که همه ی داستان سفر ما با همان یک بطریِ از خدا بی خبر، عوض شد.
ساعت، دور و برای یک شب بود که ما یه ماشین پیدا کریم که میرفت به بدره (شهری در ده-دوازده کیلومتری مرز که از آنجا می شد، برای رفتن به نجف ماشین پیدا کرد.)
سوار ماشین شدیم و...
در آینده میخوانید:
اینا مال منن...
وای فای
مجّانی...
اینا لبوِ یا کدو؟...
پنجاه تومن خیلیه...
پ.ن
لازم به ذکر است داستان سفر ما با یک بطری از خدا بی خبر عوض نشد؛ بلکه با خواندن دوازده رکعت نماز به امامت آقای ربّانی به جای چهار رکعت؛ عوض شد! چون تاثیرات این واقعه کمتر از بطری از خدا بیخبر بود؛ از آن صرف نظر میشود. امّا در ادامهی سفرنامه خدمتش خواهیم رسید.
1. ما برای اینکه تکلیفمان روشن شود که یک روز در موکب بمانیم یا نمانیم؛ استخاره کردیم که جوابش مسوای درآمد! که با شور و مشورت تصمیم بر این شد که برویم. البتّه لازم به ذکر است که استخاره قبل از برخورد بطری از خدا بی خبر به سر آقای ربّانی انجام شد.
- ۹۴/۰۹/۳۰
- ۴۸۰ نمایش