حاشیه های «غربال انسانی»(سفرنامه)
1. همون روز اول دو سه ساعت بعد از ورود ما به مرز به علت انبوهی جمعیت و صد البته غذای نذری فراوان،دستشویی های اون طرف مرز عراق خراب شد (دو تا سه در چهار بود که توش سه تا دستشویی بود یکی مردونه یکی زنونه) و ما مجبور بودیم بریم مرز ایران دستشویی و برگردیم چون ایران بر عکس عراق فکر اینجاشو کرده بود البته خیلی حال میداد چون توی راه برگشت از ایران 5-6 تا آب معدنی نذری برای اندک افرادی که هنوز موندن (بر نگشتن ایران) و دو تا غذای نذری برای خودمو رفیقم «علی»1 میگرفتیم. بَه! عدس پلوی واقعی نه ساچمه پلو!
2. تو مرز عراق جایی که پایانه شون بود چند تا چادر بود که چیزای نذری میداد و یه خونه که به تصوّر ما انبار آذوقهی عراق بود،(وقتی از ساختمونی که توش پاسپورت رو مهر میزدن خارج میشدی یه 150 متری که پیاده میرفتی یه پایانه بود که اتوبوس نداشت!)روز دوم وقتی بارون میومد من و علی به انبار آذوقهی سربازای عراقی بیچاره که فراموش کرده بودن درش رو ببندن حمله بردیم و چیزی جز کنسرو رب پیدا نکردیم. غنیمت بود! بعد از ما مردم هم شروع کردن به داخل رفتن و غارت کردن،سربازا هم فقط میتونستن نگاه کنن (بعداً فهمیدیم اون ربّا برای غذاهای نذری ای بوده که قرار بوده تو مرز عراق بپزن و بدن مردم بخورن،محض رضای خدا! چون اون روز دیگه غذا ندادن)
3. سربازای عراقی چهره های خاصی داشتن،صورت صاف و شکم برآمده و یه دونه از کلاشای اول انقلاب و جلیقه که پر بود از چیزای بدرد نخور مثل گولّه ی تفنگ شکاری! آخه یکی نیست بگه گولّه ی تفنگ شکاری که تو کلاش جا نمیشه، اما روحیهی جالبی هم داشتن مثلا یکی از روزا خودم به چشم خودم دیدم که یکیشون یه خمینی2 از دوستش قرض گرفت و به یه دختر کوچولوی سه ساله هدیه داد. کلّاً آدمای جالبی بودن!
4. شب اول مرز،مردم برای گرم شدن همه ی چوب الوار های بیابون رو سوزندن امّا غافل از اینکه شب دوّمی هم هست. خلاصه شب دوم که حتی یه دونه خِلَشه3 هم توی بیابون پیدا نمیشد مردم هر چی بطری آب معدنی بود آتیش زدن خیلی برای عراقی ها جالب بود چون روز بعد بیابوناشون واقعاً تمیز شد!
5. شارژ کردن گوشی و دوربین هم توی این بیابون مشکلاتی داشت باید نیم ساعت دم در دستشویی صف وایمیستادی نه برای رفع حاجت برای یدونه پریز دستشویی و فقط 5 دقیقه شارژ از این رو من تصمیم گرفتم عکس گرفتن رو بیخیال شم چون حوصلهی صف رو ندارم و ضمناً باطریه دوربینم رو هم بعداً لازم دارم نمیخوام داغون شه!
6. این ور مرز حال و هوای جالبی داشت از این که فکر میکردی یک قدم دیگه به حرم نزدیک شدی از اینکه میدیدی مردم چقدر ذوق دیدن حرم رو دارن از اینکه میدیدی عراقی چقدر از ته دل میگن «اهلا و سهلا» واقعا دلت گرم میشد...(بالاخره تا روستاتونم که میری یه چیزایی رو باید تحمّل کنی این که سفر کربلاست!)
1. یه پسر 17 ساله که روحیات جالبی داشت و کار میکرد و بار دومش بود که میاومد کربلا و با من رفیق شده بود.
2. عراقی ها قبلا به 1000 تومنی میگفتن خمینی ولی خیلیاشون یاد گرفتن و میگن 1000 تومن!
3. خلشه: چوب نازک و کوچک،چوب کبریت
- ۹۳/۱۰/۱۷
- ۳۹۶ نمایش