کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

کاه‌گل

بوی باران... نه کاه‌گل است که به باران رنگ و بو می‌دهد... و اینجا کاه‌گلِ فضایِ بارانیِ دنیاست

بطریِ سرنوشت! (1)

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ
و داستان از آنجایی شروع شد که یه بطری از خدا بی خبر خورد تو سر آقای ربانی!

بعله! خلاصه، همه ی برنامه ریزی‌هایی که قبل سفر انجام شده بود با همان یک بطری عوض شد. حتی نتیجه ی استخاره1!

خوردن بطری تو سر آقای ربانی و خونی شدن سرش همانا و ماندن ما در موکب لب مرزحاج آقاشون اینا، همانا.

راستی موکب! به همّت جمعی از روحانیون و بر و بچّ بصائری خودمون و عراقی‌ها، تو عراق، لب مرز یه موکب سر پا شده بود، که به مردم خدمت می‌رسوند.

فراموش کردم براتون از بطری بگم. کدوم بطری؟

هیچی آقا! به یمن خدمات بی دریغ دولت ایران و عراق ما اصلا مشکل آب نداشتیم. فقط کافی بود دست خودمان را بالای سر برده تا بطری‌هایی  از آب های جاری دماوند، روی سر ما سرازیر شود.

و همین شد که آب های جاری دماوند با خون سر آقای ربانی ترکیب شد و... آخ چی گفتم؟! کمرم شکست!

خلاصه این شد که ما یه روز تو مرز موندیم و به بچّه‌ها تو خدمت رسانی به زائرا کمک می‌کردیم. البته اگه تو کارشون، راهمون می‌دادن و نوبتمون می شد  بله نوبت برای کار کردن!

اولش خیلی خوب بود. کلی حال کردیم که ما هم تو یه موکب خدمت می کنیم، اما بد نیست بدونید که همه ی داستان سفر ما با همان  یک بطریِ از خدا بی خبر، عوض شد.

ساعت، دور و برای یک شب بود که ما یه ماشین پیدا کریم که می‌رفت به بدره (شهری در ده-دوازده کیلومتری مرز که از آنجا می شد، برای رفتن به نجف ماشین پیدا کرد.)

سوار ماشین شدیم و...

 

در آینده می‌خوانید:

اینا مال منن...

وای فای مجّانی...

اینا لبوِ یا کدو؟...

پنجاه تومن خیلیه...

 

پ.ن

لازم به ذکر است داستان سفر ما با یک بطری از خدا بی خبر عوض نشد؛ بلکه با خواندن دوازده رکعت نماز به امامت آقای ربّانی به جای چهار رکعت؛ عوض شد! چون تاثیرات این واقعه کمتر از بطری از خدا بی‌خبر بود؛ از آن صرف نظر می‌شود. امّا در ادامه‌ی سفرنامه خدمتش خواهیم رسید.

1. ما برای اینکه تکلیف‌مان روشن شود که یک روز در موکب بمانیم یا نمانیم؛ استخاره کردیم که جوابش مسوای درآمد! که با شور و مشورت تصمیم بر این شد که برویم. البتّه لازم به ذکر است که استخاره قبل از برخورد بطری از خدا بی خبر به سر آقای ربّانی انجام شد.




  • ۹۴/۰۹/۳۰
  • ۴۶۷ نمایش
  • سیدجلیل عربشاهی

نظرات (۴)

  • حمید اسماعیل زاده
  • سلام، خیلی قلم شیرین و روان خوبی داره متن.
    در اینده میخوانید خیلی جالب و ابتکاری بود و البته بکر.
    فقط به نظرم بعضی چیزها تکلیفش روشن نمیشه، بصایر کیه حاجی کیه
    پاسخ:
    ممنون از نظرتون
    خواهش می‌کنم
    بله درسته ان شا الله به زودی به مطلب دیگه ای لینکشون می‌کنم
  • امیر ربانی!
  • بله آقا ما خون سرمون رو هم برای امام حسین(ع ) میدیم!!!

    حاج آقا اسماعیل زاده بهم گفت خدا به زور هم که شده نگذاشت بری,تا بمونی و به زوار خدمت کنی,واقعا یک توفیق اجباری شیرین و عالی بود و این آدم رو یاد اون حدیث امام علی(ع) میاندازه"عرفت الله به فسخ العزائم'' یعنی خداوند را شناختم با شکست خوردن تصمیم هایم
    پاسخ:
    خخخ
    بله تجربه ی واقعا شیرینی بود خیلی...
    با نظر حاج آقا هم موافقم
    آخخخخخ کمرم شکست.  عجب روایت باحالی بود
  • محمد دارینی
  • سلام، خیلی قلم شیرین و روان خوبی داره متن.
    در اینده میخوانید خیلی جالب و ابتکاری بود و البته بکر.
    فقط به نظرم بعضی چیزها تکلیفش روشن نمیشه، بصایر کیه حاجی کیه
    پاسخ:
    ممنون از نظرتون
    خواهش می‌کنم
    بله درسته ان شا الله به زودی به مطلب دیگه ای لینکشون می‌کنم
    خخخ

  • پارازیت .
  • چرا فرق میذاری بین مخاطبات؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پاسخ:
    فرق؟
    مخاطب؟
    ینی چی؟
    ممنون از نظرتون
    خواهش می‌کنم
    بله درسته ان شا الله به زودی به مطلب دیگه ای لینکشون می‌کنم
    خخخ

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی